سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

حاج آقا باید برقصه ...

این خاطره را همان سال 87 در اتوبوسی که راهی نور بود، از یکی از راویان نورانی شنیدم که خواندنش بعد از سه سال هنوز مو به تنم سیخ می‌کند… بخوانیدش که قطعا خالی از لطف نیست:

چند سال قبل اتوبوسی از دانشجویان دختر یکی از دانشگاه‌های بزرگ کشور آمده بودند جنوب. چشم‌تان روز بد نبیند… آن‌قدر سانتال مانتال و عجیب و غریب بودند که هیچ کدام از راویان، تحمل نیم ساعت نشستن در آن اتوبوس را نداشتند. وضع ظاهرشان فوق‌العاده خراب بود. آرایش آن‌چنانی، مانتوی تنگ و روسری هم که دیگر روسری نبود، شال گردن شده بود.

اخلاق‌شان را هم که نپرس… حتی اجازه یک کلمه حرف زدن به راوی را نمی‌دادند، فقط می‌خندیدند و مسخره می‌کردند و آوازهای آن‌چنانی بود که…

از هر دری خواستم وارد شوم، نشد که نشد؛ یعنی نگذاشتند که بشود…

دیدم فایده‌ای ندارد! گوش این جماعت اناث، بده‌کار خاطره و روایت نیست که نیست!

باید از راه دیگری وارد می‌شدم… ناگهان فکری به ذهنم رسید… اما… سخت بود و فقط از شهدا بر‌می‌آمد…

سپردم به خودشان و شروع کردم.

گفتم: بیایید با هم شرط ببندیم!

خندیدند و گفتند: اِاِاِ … حاج آقا و شرط!!! شما هم آره حاج آقا؟؟؟

گفتم: آره!!!

گفتند: حالا چه شرطی؟

گفتم: من شما را به یکی از مناطق جنگی می‌برم و معجزه‌ای نشان‌تان می‌دهم، اگر به معجزه بودنش اطمینان پیدا کردید، قول بدهید راه‌تان را تغییر دهید و به دستورات اسلام عمل کنید.

گفتند: اگر نتوانستی معجزه کنی، چه؟

گفتم: هرچه شما بگویید.

گفتند: با همین چفیه‌ای که به گردنت انداخته‌ای، میایی وسط اتوبوس و شروع می‌کنی به رقصیدن!!!

اول انگار دچار برق‌گرفتگی شده باشم، شوکه شدم، اما چند لحظه بعد یاد اعتقادم به شهدا افتادم و دوباره کار را به آن‌ها سپردم و قبول کردم.

دوباره همه‌شون زدند زیر خنده که چه شود!!! حاج آقا با چفیه بیاد وسط این همه دختر و…

در طول مسیر هم از جلف‌بازی‌های این جماعت حرص می‌خوردم و هم نگران بودم که نکند شهدا حرفم را زمین بیندازند؟ نکند مجبور شوم…! دائم در ذکر و توسل بودم و از شهدا کمک می‌خواستم…

می‌دانستم در اثر یک حادثه، یادمان شهدای طلائیه سوخته و قبرهای آن‌ها بی‌حفاظ است…

از طرفی می‌دانستم آن‌ها اگر بخواهند، قیامت هم برپا می‌کنند، چه رسد به معجزه!!!

به طلائیه که رسیدیم، همه‌شان را جمع کردم و راه افتادیم … اما آن‌ها که دست‌بردار نبودند! حتی یک لحظه هم از شوخی‌های جلف و سبک و خواندن اشعار مبتذل و خنده‌های بلند دست برنمی‌داشتند و دائم هم مرا مسخره می‌کردند.

کنار قبور مطهر شهدای طلائیه که رسیدیم، یک نفر از بین جمعیت گفت: پس کو این معجزه حاج آقا! ما که این‌جا جز خاک و چند تا سنگ قبر چیز دیگه‌ای نمی‌بینیم! به دنبال حرف او بقیه هم شروع کردند: حاج آقا باید…

برای آخرین بار دل سپردم. یا اباالفضل گفتم و از یکی از بچه‌ها خواستم یک لیوان آب بدهد.

آب را روی قبور مطهر پاشیدم و…

تمام فضای طلائیه پر از شمیم مطهر و معطر بهشت شد… عطری که هیچ جای دنیا مثل آن پیدا نمی‌شود! همه اون دخترای بی‌حجاب و قرتی، مست شده بودند از شمیم عطری که طلائیه را پر کرده بود. طلائیه آن روز بوی بهشت می‌داد…

همه‌شان روی خاک افتادند و غرق اشک شدند! سر روی قبرها گذاشته بودند و مثل مادرهای فرزند از دست داده ضجه می‌زدند … شهدا خودی نشان داده بودند و دست همه‌شان را گرفته بودند. چشم‌ها‌شان رنگ خون گرفته بود و صدای محزون‌شان به سختی شنیده می‌شد. هرچه کردم نتوانستم آن‌ها را از روی قبرها بلند کنم. قصد کرده بودند آن‌جا بمانند. بالاخره با کلی اصرار و التماس آن‌ها را از بهشتی‌ترین خاک دنیا بلند کردم …

به اتوبوس که رسیدیم، خواستم بگویم: من به قولم عمل کردم، حالا نوبت شماست، که دیدم روسری‌ها کاملا سر را پوشانده‌اند و چفیه‌ها روی گردن‌شان خودنمایی می‌کند.

هنوز بی‌قرار بودند… چند دقیقه‌ای گذشت… همه دور هم جمع شده بودند و مشورت می‌کردند…

پرسیدم: به کجا رسیدید؟ چیزی نگفتند.

سال بعد که برای رفتن به اردو با من تماس گرفتند، فهمیدم دانشگاه را رها کرده‌اند و به جامعه‌الزهرای قم رفته‌اند … آری آنان سر قول‌شان به شهدا مانده بودند …”

برداشته شده از وبلاگ حی علی الجهاد


آشیانه کبوترهای غریب ...

چمدان خستگی هایم را بگیر و زمین بگذار میخواهم برای دیدنت قد راست کنم..

کبوترها دور گنبد و گلدسته هایت میگردند و من سر سپرده شالها و چراغ های سبز بالای ضریحم..

حرم نقطه تلاقی همه دردها و درمانها..

حرم دری که رو به بهشت باز میشود..

حرم آشیانه کبوتر ها و یاکریم های غریب..

وقتی با توام حالم خوب است حتی غروبهای دلتنگ و نفسگیر..

چراغهای گنبد و گلدسته ها قطب نمای منند..

و همه کوره راههای تاریک به حرم میرسند..

مهمان تو ام آب و گلابی که به من تعارف میکنی به هیچ ثروتی نمیدهم.

گلدسته هایت دعا میکنند برای مایی که محتاج استجابتیم.


عاشق شدم ...

 

*عاشق شدی پسر؟مامانت خبرم کرد که هر کاری می کنه جلودارت نیست. گفتم بیام ببینم چته؟ بابا جان مادرت گناه داره . پدر و برادرت که شهید شدن و رفتن . تو هم که موندی... رحم کن به  مادرت بابا . دست بردار.

-آره عاشق شدم.

* همین، به همین راحتی؟ حالا کی هست؟

_ولش کن سعید همه وجودمو گرفته ؛ نمی تونم رهاش کنم. یعنی نمی خوام که رهاش کنم. تازه به دستش آوردم.

کوچکتره؟

_نه بزرگه خیلی بزرگ، اونقدر که نمی تونی تصورشو بکنی.

* پس چطور ؟! تو که عاقل بودی! علیرضا تو دیگه چرا؟! این حرفا مال جوونای آب ندیدس. علیرضا توروخدا ول کن!!

_تو که نمی دونی هر کی باهاش یه خورده ، فقط یه خورده آشنا بشه دیگه نمی تونه ازش دل بکنه، عاشقش میشه ، اصلا نمی شه در مقابلش مقاومت کرد.

* آخه عاشق چیش شدی؟ به ما هم بگو بدونیم؟

_عاشق همه چیزش. عاشق مهربونیش ، عاشق لطفش، عاشق مرامش، رسمش، منشش. به راحتی گذشت می کنه، به راحتی می بخشه،نامرد نیست . بهش دل ببندی ، بهت پشت پا نمی زنه .اگه نه فقط تو ؛ هر کسی بشناسدش دوسش داره.دوستش داشته باشی ؛ عاشقش میشی.اون وقته که اونم عاشقت میشه.(1)

* خوبه ، خوبه .دیگه داری تند میری ها! حالا می خوای چکار کنی؟

_می خوام جونمو براش بدم.همه وجودمو.می دونی ؟برای اون نه ؛ برای خودم. بدون اون دیگه نمی تونم. دنیا برام تنگه . دارم خفه میشم .

*علیرضا حالت اصلا خوب نیست.

_خوب خوبم .تا حالا بهتر از این نبودم. تو هم به جای اینکه رای منو بزنی ؛ برو با مامانم صحبت کن رضایت بده. آخه بدون رضایت اون نه من دلم میاد برم جلو ، نه اون منو می پذیره.

*علیرضا ! بابت این عشق چه بهایی ازت می خواد؟

_گفتم که جونمو. جونمو وسط میگذارم.اون کمتر از این و نمی پذیره. برای اثبات عشقم این لازمه. (2) امیدوارم ازم بپذیره.

 

*نه!!! تو دیگه از دست رفتی. نمی شه فکری کرد؟ حالا کی به سلامتی؟

_به همین زودیا. امیدوارم قبولم کنه. باید صاف باشم. باید بی نقص سراغش برم. پاک و تمیز. بدون حتی یک خد

_نه دیگه سعید جون . فرق اون با بقیه همینه دیگه.اون منو دوست داره ، اون همه رو دوست داره. اما هر کسی صافتر ، بی غل و غش تر ، بی عیب تر؛ بهتر.تا 10 روز دیگه به وصالش می رسم. می دونم . خوابشو دیدم.

*داری جوونی می کنی علیرضا...

_آره .جوونم دیگه ، چه کنم؟ تو جوونی به وصال رسیدن یه صفای دیگه ای داره.

شه. اتو کشیده. اونطور که اون می خواد..

*ولی علیرضا این طوری که فایده نداره. اون اگه تورو دوست داشته باشه تورو همین جوری باید بپذیره. اگه دوستم نداشته باشه که آخر این وصلت به جایی نمی رسه.

 

با خودم گفتم، ولش کن ؛ داغه . تا چند وقت دیگه از سرش می افته . اون وقت میرم حالشو می پرسم.

15روز گذشت و ازش خبری نشد.گفتم برم یه خبری ازش بگیرم ببینم سر عقل اومده یا نه؟

وقتی در خونشون رسیدم بالای سر در پلاکارد شهادتش متوجهم کرد که اون سر عقل بوده ، این من بودم که داغ بودم و حرفای اونو نمی فهمیدم....

منبع/http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=81443

(1) و (2) اشاره دارد به حدیث قدسی ذیل:

"آن کس که مرا طلب کند؛ می یابد. آن کس که مرا یافت؛ می شناسد. آن کس که مرا شناخت دوستم می دارد. آن کس که دوستم داشت ؛ به من عشق می ورزد. آن کس که به من عشق ورزید؛ من نیز به او عشق می ورزم. آن کس که به او عشق ورزیدم؛ او را می کشم. و ان کس که من او را بکشم خون بهایش بر من واجب است. و آن کس که خونبهایش بر من واجب باشد؛ من ، خود  خونبهای او هستم."

 


طلوع خورشید ...

  غروب ها یکی یکی میایند و می روند و من هنوز طلوع را ندیده ام 

طلوعی که رنگهایش با تمام رنگها متفاوت است 

طلوعی که با رنگهایش مرا به رنگین کمان زندگی امیدوار کنند 

طلوعی که از خواب غفلت بیدارم کند 

طلوعی که به هر جا پر بکشد گلستان می شود . 

طلوعی که یاس دلم را شکوفا کند و یاس دلم را نابود  

طلوعی که مثل پروانه بدورش بگردم 

طلوعی که در رویایی ترین شب عمرم فرا می رسد 

طلوعی که محرم رازم باشد 

و طلوعی که آغاز یک شب بی دغدغه باشد  

طلوعی که با دستهای مهربانی آشنا شوم 

طلوعی که جای خود را به شبهای بی کسی نمیدهد 

اینک بروی شاخه دلتنگی هایم نشسته ام  و به امید طلوعی خاص منتظرم 

نیم نگاهی به برگها و نیم نگاهی به تنه درخت آرزو 

امیدم اینست  که لحظه ای صدا بزند 

مثال شاعران نبودم  که شعر بگویم 

در شبهای تنهایی و غم، ستارگان را یکی یکی شماره می کنم 

به امید صبحی که خورشید طلوع کند 

و من از خسته گی هایم رها شوم  

خدایا طلوع صبح امید و روشنایی بخش را بنمایان 

پ ن  : تقدیم به دوست عزیزم جناب دهقان که خانواده ای مهدوی دارن




به غروب ماه نزدیک میشویم ...

کم کم بساط مهمانی خدا جمع می شود /

کم کم به غروب ماه نزدیک می شویم  

 کم کم باید آماده دعای وداع باشیم .

ای ماه 

ای ماه پر فضیلت

چه زود گذشتی ؟

چه زود آمدی و چه زود رفتی 

آمدنت را با یک دنیا امید آغاز نمودیم

آمدنت را به فال نیک گرفتیم تا در تو بندگی گنیم 

در تو توبه کنیم و در تو عهد ببندیم  

ای ماه تو آمدی تا فرصتی دوباره پیدا کنیم

برای به خدا رسیدن 

تو آمدی و نوید وقتی مقتنم را دادی

تو آمدی تا با استفاده از فضایلت به خود بیاییم و به خدا برسیم  

تو آمدی 

اما ما نیامدیم

تو آمدی و ماندی

اما ما نماندیم

تو آمدی و تمام شدی اما ما تازه شروع شده ایم  

تو ای ماه عزیز تو در حال رفتنی و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم ..

تو در حال عبور هستی و ما در حال سکون  

ای ماه مهمانی

قدر لیالی قدرت را ندانستیم و بهره ای نبردیم 

شبهایی که خداوند نعمتهایش را به حراج گذاشته بود و ما منتظر فرصتی بهتر بودیم  

شبهایی که میشد آدم شویم و نشدیم  

شبهایی که خدا درهای رحمت را باز گذاشته بود و منتظر دستهای باز ما  

شبهایی که خداوند به ملائکه خود فخر فروشی میکرد را درک نکردیم 

شبهایی که خداوند بی واسطه و با واسطه گناهان ما را میبخشید و ما در دنیای خود گمشده بودیم  

شبهایی که خداوند بدون ورودی درهای بارگاهش را بروی بندگاه گنهکار باز گذاشته بود و منتظر پشیمانی ما بود  

حال ای ماه مهر

ای ماه گذشت 

ای ماه بندگی و ای ماه رو سیاهان رو سپید 

حال که می روی امید ان داریم که رو سپید باشی

حال که می روی امیدواریم که از دست مهمانانت رنجیده خاطر نشده باشی

حال که می روی امید داریم که با خاطرات خوش بروی 

حال که می روی ....

راستی ای ماه خدا حال که می روی باز هم باز خواهی گشت؟ 

آیا دوباره تو را و تمام فضائلت را خواهیم دید؟

نمی دانم که در لیلای قدرت برایم چه نوشتند 

اما به امید دیداری دوباره دعای وداع را میخوانیم . 

 پ ن : ای ماه حال که رفتی میگویم می گویم که دلم برای سحرهایت دلم برای دعای افتتاحت و دلم برای ربنای افطارهایت تنگ میشود ای ما زود برگرد .


دوشکای دردسر ساز...

 یک دوشکا درست رو به روی شکاف بود که چندین بار کامیون آذوقه و مهمات را روی همین سه راهی هدف قرار داده بود. خیلی از بچه‌ها هم شهید شده بودند.

وقتی خاکریزها زده شد یک گذرگاه باز گذاشتند برای عبور تانک‌ها به طرف جلو. نام این شکاف را "سه راه شهادت" گذاشتیم. عراقی‌ها هم از همین شکاف با توپ و تانک و آرپی‌جی‌ و دوشکا بچه ها را هدف گرفتند. خصوصا یک دوشکا که درست رو به روی شکاف بود که چندین بار کامیون آذوقه و مهمات را روی همین سه راهی هدف قرار داده بود. خیلی از بچه‌ها هم شهید شده بودند. این سه راهی بلایی شده بود برای رفت و آمد بچه‌ها.

یک روز صبح دم در سنگر پتوها را می‌تکاندم، می‌خواستم سر و سامانی به وضعیت آشفته سنگر بدهم. دیدم یک تویوتای گلی که یک تانکر آب به پشتش بسته بود از دور پیدا شد تا آمدم دمپایی را سفت به پاهایم بچسبانم و به طرفش بدوم که از این طرف با احتیاط رد شود، دمپایی لعنتی از پاهام در رفت و من هم دیگر معطلش نکردم، پابرهنه دویدم و دستهایم را در هوا تکان می‌دادم که دیدم تویوتا برایم چراغ می‌زند و اعتنایی هم به داد و فریادهای من نمی‌کند.

صدای حاج صادق هم از بلندگوی سقف ماشین بلند بود و در فضا طنین‌انداز. منتظر بودم که الان گلوله توپی، آرپی‌جی، دوشکایی، تویوتا را مثل سه تا ماشین نیمه سوخته کنار سه راهی بفرستد روی هوا. وقتی تویوتا به وسط‌های سه راهی رسید دوشکا شروع کرد به شلیک کردن سه چهار تا تیر به تانکر آب اصابت کرد و یک رد آب زیبا بر روی جاده درست کرد. بالاخره تویوتا به این طرف خاکریز رسید و صلوات بچه‌ها بلند شد. به پشت سرم نگاه کردم. دیدم بقیه بچه‌ها هم از سر و صدای من و بلندگو و دوشکا ریخته‌اند بیرون که ببینند چه خبر است.

وقتی تویوتا توقف کرد خاک دور تا دور ماشین را گرفته بود. حاج ناصر از ماشین پیاده شد و نگاهی به پشت سرش کرد حمید با همان دوربین عهده عتیقش که این اواخر راه به راه عکس انداخت. سه چهار تا هم از تانکر سوراخ سوراخ شده عکس گرفت. محسن بهش گفت: عوض این عکس‌ها بیا چهار تا گالن پرکن که آب هدر نرود موقع تشنگی این عکس‌ها به دردت نمی‌خورد. حاجی در حالی که با بچه‌ها سلام و احوالپرسی می‌کرد گفت: چرا این سه راهی را درست نمی‌کنید؟ گفتیم: همه چی هست اما این دوشکای روبه‌رو اجازه نمی‌دهد.

حاجی در ماشینش را باز کرد برق قنداق یک سیمینوف از زیر کاپشن سبزرنگ معلوم بود. از شکاف قنداق گرفت و سیمینوف را درآورد و به آرنجش تکیه داد وگلنگدنش را به عقب کشید و روی اتوماتیک گذاشت. ابهت حاجی چند برابر شده بود.

همین جور که داشت به طرف خاکریز می‌رفت گفت: آرپی‌جی‌زن داریم؟ همین موقع عباس که از آرپی‌جی‌زن‌های صاحب نام گردان بود، دوان دوان آرپی‌جی را آورد در حالی که بند حمایل موی اسبی را که از روستا آورده بود درست می‌کرد که زیر دست و پا نماند داد زد: داریم، داریم خوبش را هم داریم.

حمید هم تند تند از حاجی، عباس و بچه‌ها عکس می‌گرفت. حاجی کنار عباس روی خاکریز نشسته بود. حاجی جایی را چند متر آنطرف‌تر به عباس نشان داد عباس رفت و همان جا نشست. حاجی در حالی که به لوله سیمینوف تکیه داده بود و سرش را روی لوله گذاشته بود با خودش زمزمه می‌کرد یک دفعه حاجی بلند شد نشانه گرفت شلیک کرد، یکی، دوتا، سه تا .. بعد هم فورا سرش را آورد زیر خاکریز. عباس بلند شد با سه چهار ثانیه که برای ما سه چهار سال طول کشید آتش کرد. گلوله صفیرکشان به دوشکا خورد و صدای انفجار را با صدای صلوات بچه‌ها در هم آمیخت. برق چشمان حمید می‌زد، یک سوژه خوب پیدا کرده بود.

حاجی کم کم آمد پایین. عباس هم بهش رسید. حاجی دستی به سر و کول عباس کشید و او دستش را حلقه کرد دور کمر حاجی و صورتش را بوسید. حمید باز هم عکس گرفت.

بلدوزرچی هم بلافاصله روشن کرد و رفت تا خاک‌ها را جابجا کند حمید آمد کنار حاجی و گفت: حاجی وقتی شلیک می‌کردی چه حالی داشتی؟ حاجی قرص و محکم بهش نگاه کرد و گفت: ما رمیت اذرمیت ولکن الله رمی.

حمید یکهو وا رفت.

راوی: علی عبدالله پور- اهواز



علی که بود؟ علی چه شد؟

علی که بود؟ علی چه شد؟ / سالهاست که با فرارسیدن بیست و یکم ماه مبارک رمضان به هیئتها و مساجد میرویم و بر سر و سینه زننان یاد مولا میکنیم / سالهاست که علی شده ذکر ما و علی شده مطلب ذاکرین ! براستی علی که بود؟ علی برای چه بدنیا آمد؟ علی برای چه و برای که زندگی کرد؟ علی برای چی و برای کی شهید شد؟ آیا علی برای خودش بود؟ علی منبع افتخار اشخاص خاصی بود؟ علی منبع تعیین جایگاه اشخاص در دنیا بود؟ در روز جمعه 13 رجب در سال سى‏ام عام الفیل   علی برای چه دنیا آمد ؟ علی در کجا دنیا آمد و در سال چهلم هجرت   علی برای چه شهید شد . اصلا علی که بود؟ منش علی رفتار علی گفتار علی پندار علی در کجای زندگی روزمره ما جای دارد آیا صرفا عزاداری برای علی و اولاد علی کافیست؟ علی و اولادش با زندگی جاودان و مرگ جاویدان فقط برای عزاداری ما اسوه هستند؟ کجای زندگیمان بجز عزاداریها یاد علی بودیم . کجای کارمان منش علی و رفتار علی را مد نظر قرار دادیم / علی یتیم نواز بود ما چه؟ علی مهربان بود ما چه؟ علی ساده بود ما چه؟ علی در میدان گاه رزم شیر غران بود ما چه؟ علی در تضرع و ناله کوچکترین عبد خدا در نزد کردگار بود ما چه؟ علی راهنما بود ما چه؟ علی اسوه بود ما چه؟ علی غصه خور ناعدالتی بود ما چه؟ علی اگر میشنید در فلانجا ناعدالتی شده و حقی ضایع شده از غصه تا دم مرگ پیش میرفت / علی اگر یتیمی میدید  علی اگر ..... علی غصه خور امت بود علی غمخوار ملت بود . منش علی در زندگی روزمره گم شده . سالهاست که عزاداری و زاری برای خودمان؟ اگر ثواب عزاداری بر علی و اولاد علی را بردارند باز هم ما همین هستیم؟ اگر در شب قدر توبه قبول نشود و گناهان ما آمرزیده نشود باز هم ابراز پشیمانی میکنیم؟علی برای ما آمده بود علی برای ما بود و ما برای خودمان !! لحظه به لحظه و آن به آن زندگی علی درس است و اما دریغ از یک ارزن عبرت  و پند . زندگی علی سراسر درس و پند برای ما . اما علی برای ما فقط شهید محراب شده !! علی جان اول مظلوم عالم . هنوز هم مظلومید هنوز هم غریبه اید در میان این قوم . هنوز هم تو را نشناختیم . هنوز هم نفهمیدیم تو که بودی و چه خواستی و چه شدی !! علی جان گریه ما برای مظلومیت تو نیست !! گریه ما برای اعمال خودمونه . علی جان تو را نتوان توصیف کرد اما حیف تو برای توصیف کنندگان هم توصیف نشدی . علی جان تو را نشناختیم . تو را درک نکردیم . تو را نفهمیدیم . فقط از تو برای خودمان خیال ساختیم . خیالی که با ذکر تو و اولادت آرامشی موقتی وجودمان را فرا میگیرد . . علی جان کاش ذره ای از منش و نوع زندگی و کردار تو سرلوحه امورات دنیویمان قرار گیرد . رستگاری گریه برای تو نیست رستگاری عمل به وصایای تو و اولادت هست . رستگاری در هیئتها و مساجد و عزاداریها نیست . رستگاری علی وار بودن است رستگاری تشخیص حق و ناحق هست . رستگاری حمایت از مظلوم و ستم دیده و ایتام است . رستگاری همان هست که تو خود فرمودی( فزت و رب الکعبه .) علی جان هزار و اندی سال است که علی علی گوییم .اما تو را نفهمیدیم . علی جان ذره ای از وجود تو بهره نبردیم و ذره ای به تو و آرمانهایت اندیشه نکردیم . فقط ذکر لسان ما علی بود کاش این علی کمی پایینتر در قلب ما مینشست . علی اینک در چشمان ما در زبان ما جای دارد کاش علی در قلب ما جای میگرفت . کاش  بتوانیم مثل علی نه نه نمیتوانیم . کاش بتوانیم پیرو علی در رفتار و کردار و گفتار و اعمال باشیم . کاش بتوانیم بفهمیم که علی چه خواسته ای داشت و دارد . کاش بفهمیم علی را و آن زمان است که عزاداری شیرین میشود . مثل عسل !!

 پ ن : . علی (ع)

 


ای ابرهای سیاه ببارید...

    نظر

  دردریای بی کران عشق . بدنبال مرجانهای نایاب بودم 

اما فقط ماسه های ساحل نصیبم شد .

چه بگویم که تپش نبض تبزده من گویای غمی جانفرساست  

سالهاست که بدنبال پژواک خودم کوچه به کوچه آواره ام   

ای دل اگر دل به دلبر میدادی دگر دل را نمیخواستی  

هیچ کس مثل من غروب خورشید را ندید  

پشیمانم از این قصه

پشیمان  

خداوندا تو خود میدانی که انسان بودن و انسان ماندن چه دشوار است 

شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته فرا می رسد 

 و قدری آنطرف تر هلهله شادیست 

فاصله من با شادی فاصله دو دنیاست 

ای ابرهای سیاه

سوختم 

ببارید

شاید شما خاموشم کنید 

آه باران

من سراپای وجودم آتش است 

ببار باران

 شاید که مرحم این زخمهای آتشین باشی  

ای خاطرات سالهای دور 

نگاه به شما زخم دلم را تازه تر میکند 

مثل ماه که از خاطره شب میگذرد  

خاطراتم همه شب از آفاق دلم میروند   

کاش مرا خاک کنند 

کاش مرا خاک کنند

تا نبینم که چه تنها و حزینم

 ببار ای چشم ببار 

بسوز ای دل

بسوز 

بنشین بسوگ خاطرات 

اگر آن روزگاران دیگر با ما نیست 

اگر دیدی نمیخندم 

 منتظرم

منتظر ابری جاوید 

امشب پر زدم در حریم یار 

میترسم که صدایی مرا از خواب بیدار کند   

هان ای خاطرات غمبار 

به حسرت من رحم کنید و مرا به حال خود واگذارید

 


من و قلم ...

قلم دنیای من است وقتی می توانم به کمک او به دورانی دور باز گردم..

دورانی که غربت بروی آن سایه افکنده است

 به کمک قلم در کور سوی خاطرات گشتی میزنم

با قلم دنیایم رنگ میگیرد

 رنگی سرخ و غریب   

 خاطراتم رنگ و بوی تازه میگیرند

قلم با واژگانی همچو عشق امید هستی و زندگی به سراغم می آید

اما با واژگانی همچو حسرت و افسوس در گیر می شوند .

قلم مرا به یاد آنان که حس پرواز را هیچ وقت از دست ندادن می اندازد

قلم مرا به نگارش وا میدارد  

می نگارم برای ابدیت

ابدیتی که جاودانگیش مرحون خون سرخ است  

آنجا که خون سرخ جاری بود عشق جاری شد 

گه گاهی امیدم میشود سنگ فرش جوانیم 

با قلم فریاد میزنم که رفیقانم رهایم کردند و رفتند

با قلم سوز دل را فریاد میزنم

با قلم به انتظار مینشینم،

انتظار پشت پنجره ،

پنجره ای که در پشت آن دیواری بر بلندای قامت سرو قامتان کشیده شده است  

گاهی قلمم رنگ میگیرد و گاهی بی رنگ میشود  

گاهی رنگ می بازد و گاه رنگارنگ میشود 

 وقتی که خطوط پیشانیم را در پشت موهای سپیدم مخفی میکنم

قلم به دادم میرسد و یاد جوانی را تازه میکند 

قلم تمام دنیای من است  

با قلم تجربه سالها حسرت را با یک لبخند محو میکنم 

اینک قلمم را دنیایی میسازم برای جاودانه ماندن راد مردان و انسانهایی که مردانگی را چاشنی عشق کردن.

مردان مردی که با فدا کردن جان خود آسایش و امنیت را به همنوعان و هموطنان خود هدیه دادن 

مردانی که همنچو سرو ایستاده به دیدار معشو.ق خود رفتند .