سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

دوشکای دردسر ساز...

 یک دوشکا درست رو به روی شکاف بود که چندین بار کامیون آذوقه و مهمات را روی همین سه راهی هدف قرار داده بود. خیلی از بچه‌ها هم شهید شده بودند.

وقتی خاکریزها زده شد یک گذرگاه باز گذاشتند برای عبور تانک‌ها به طرف جلو. نام این شکاف را "سه راه شهادت" گذاشتیم. عراقی‌ها هم از همین شکاف با توپ و تانک و آرپی‌جی‌ و دوشکا بچه ها را هدف گرفتند. خصوصا یک دوشکا که درست رو به روی شکاف بود که چندین بار کامیون آذوقه و مهمات را روی همین سه راهی هدف قرار داده بود. خیلی از بچه‌ها هم شهید شده بودند. این سه راهی بلایی شده بود برای رفت و آمد بچه‌ها.

یک روز صبح دم در سنگر پتوها را می‌تکاندم، می‌خواستم سر و سامانی به وضعیت آشفته سنگر بدهم. دیدم یک تویوتای گلی که یک تانکر آب به پشتش بسته بود از دور پیدا شد تا آمدم دمپایی را سفت به پاهایم بچسبانم و به طرفش بدوم که از این طرف با احتیاط رد شود، دمپایی لعنتی از پاهام در رفت و من هم دیگر معطلش نکردم، پابرهنه دویدم و دستهایم را در هوا تکان می‌دادم که دیدم تویوتا برایم چراغ می‌زند و اعتنایی هم به داد و فریادهای من نمی‌کند.

صدای حاج صادق هم از بلندگوی سقف ماشین بلند بود و در فضا طنین‌انداز. منتظر بودم که الان گلوله توپی، آرپی‌جی، دوشکایی، تویوتا را مثل سه تا ماشین نیمه سوخته کنار سه راهی بفرستد روی هوا. وقتی تویوتا به وسط‌های سه راهی رسید دوشکا شروع کرد به شلیک کردن سه چهار تا تیر به تانکر آب اصابت کرد و یک رد آب زیبا بر روی جاده درست کرد. بالاخره تویوتا به این طرف خاکریز رسید و صلوات بچه‌ها بلند شد. به پشت سرم نگاه کردم. دیدم بقیه بچه‌ها هم از سر و صدای من و بلندگو و دوشکا ریخته‌اند بیرون که ببینند چه خبر است.

وقتی تویوتا توقف کرد خاک دور تا دور ماشین را گرفته بود. حاج ناصر از ماشین پیاده شد و نگاهی به پشت سرش کرد حمید با همان دوربین عهده عتیقش که این اواخر راه به راه عکس انداخت. سه چهار تا هم از تانکر سوراخ سوراخ شده عکس گرفت. محسن بهش گفت: عوض این عکس‌ها بیا چهار تا گالن پرکن که آب هدر نرود موقع تشنگی این عکس‌ها به دردت نمی‌خورد. حاجی در حالی که با بچه‌ها سلام و احوالپرسی می‌کرد گفت: چرا این سه راهی را درست نمی‌کنید؟ گفتیم: همه چی هست اما این دوشکای روبه‌رو اجازه نمی‌دهد.

حاجی در ماشینش را باز کرد برق قنداق یک سیمینوف از زیر کاپشن سبزرنگ معلوم بود. از شکاف قنداق گرفت و سیمینوف را درآورد و به آرنجش تکیه داد وگلنگدنش را به عقب کشید و روی اتوماتیک گذاشت. ابهت حاجی چند برابر شده بود.

همین جور که داشت به طرف خاکریز می‌رفت گفت: آرپی‌جی‌زن داریم؟ همین موقع عباس که از آرپی‌جی‌زن‌های صاحب نام گردان بود، دوان دوان آرپی‌جی را آورد در حالی که بند حمایل موی اسبی را که از روستا آورده بود درست می‌کرد که زیر دست و پا نماند داد زد: داریم، داریم خوبش را هم داریم.

حمید هم تند تند از حاجی، عباس و بچه‌ها عکس می‌گرفت. حاجی کنار عباس روی خاکریز نشسته بود. حاجی جایی را چند متر آنطرف‌تر به عباس نشان داد عباس رفت و همان جا نشست. حاجی در حالی که به لوله سیمینوف تکیه داده بود و سرش را روی لوله گذاشته بود با خودش زمزمه می‌کرد یک دفعه حاجی بلند شد نشانه گرفت شلیک کرد، یکی، دوتا، سه تا .. بعد هم فورا سرش را آورد زیر خاکریز. عباس بلند شد با سه چهار ثانیه که برای ما سه چهار سال طول کشید آتش کرد. گلوله صفیرکشان به دوشکا خورد و صدای انفجار را با صدای صلوات بچه‌ها در هم آمیخت. برق چشمان حمید می‌زد، یک سوژه خوب پیدا کرده بود.

حاجی کم کم آمد پایین. عباس هم بهش رسید. حاجی دستی به سر و کول عباس کشید و او دستش را حلقه کرد دور کمر حاجی و صورتش را بوسید. حمید باز هم عکس گرفت.

بلدوزرچی هم بلافاصله روشن کرد و رفت تا خاک‌ها را جابجا کند حمید آمد کنار حاجی و گفت: حاجی وقتی شلیک می‌کردی چه حالی داشتی؟ حاجی قرص و محکم بهش نگاه کرد و گفت: ما رمیت اذرمیت ولکن الله رمی.

حمید یکهو وا رفت.

راوی: علی عبدالله پور- اهواز