سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

بازگشت آلاله ها...........

تو چراغ سوزان و فروزان نیمه شبهای دلتنگی ما بودی.

تو غبار غم و غربت از جان بی قرار ما می زدودی.

تو با هر ل ب خ ن د ت .

ای نازنین

زیباترین دریچه عشق و امید را به روی ما گشودی.

تو سرسبزترین فصل رویش و شکوفایی ما بودی.

اینک از آن دیار سبز

با دامنی گلرنگ .

به روی دنیای ما ل ب خ د می زنی

و طراوت بی کران بهار جاودانگی را

به روی شاخسار پژمرده حیات ما پیوند می زنی.


بیمار عشقم...........

زیر اندوه همان بارانم که سالهاست بر گونه هایم می بارد .

در روزگاری که آرزوهایم را گم کرده ام.

تنها و سرگردان..در زیر باران ..بدون همدرد و بدون همراه.

گاهی افتان و خیزان در بیابانی خاموش و گاه حیران روزگار.

قرار نیست دیگر بهار باشد لحظه ای شاد می شوم و زود می گذرد

. جایی که تو نباشی ماتم کده ای بیش نیست .

اینک باز قلم به گردش در آمد.

بیمار عشقم.

گاهی با یک شقایق گاهی .

با یک دل تنگ..

دل تنگی که پس از بارش باران از نفس می افتد .

می سوزد در کوی غم .

میشکند و توبه میکند.

گر ز دیده برون رفتی .

دل را چه کنم.


چفیه....

صدای سوت خمپاره و انفجاری مهیب و پای متلاشی شده یک رزمنده.فوران خون و چنگ زدن او بر خاک.. خود را بدور پای او پیچیدم ..

محکم گره خوردم در خون و گوشت و استخوان ..

می فشردم خودم را به پای سوخته آن نازنین و خود همانند شقایقی سرخ میشدم.

.یادم آمد ان زمانی که او به نماز میایستاد جانمازش بودم.. و در دل شب محرم راز و نیازش بودم.

.وقتی توسل میکرد مرا به صورت خود می فشرد ..می فشرد تا هیچ انسان خاکی اشکهایش را نبیند ..

عطر و خیسی اشکهایش مرا مست میکرد..

حال این آبرویی که من دارم از همان خونها و اشکهاست

من شاهد جانفشانی و ناظر عبودیت آنهایم


نوشتن .احساس است..........

بعضی اوقات نوشتن تفکر نیست  

نوشتن احساس است

 احساسی بس غریب و دلگیر 

نوشتن توصیف همه چیز است اما معنای همه چیز نیست 

نوشتن خاطرات بروی کاغذ حس زیبایی دارد

حس دلتنگی

حس دلدادگی

و حس دلکشی

 نوشتن  زمان و مکان خاصی ندارد

هر زمان که دلت گرفت میتوانی بنویسی

میتوانی با شهدا ارتباط برقرار کنی 

می توانی درد دل کنی

از جدایی شکوه کنی ....

اگر با جوهر اشک و قلم دل بنویسی نوشته ات حرف میزند

کلمات به صدا در می آیند واژه ها خود توصیف دلتنگیت میشوند

 


وادی عشق........

پرستو باز آمد.... پرش خیس لبش سرخ....

از کجا آمده ای پرستو؟...رقص کنان سر در گم.. پی چی می گردی؟..

نمی دید مرا...منکه در حسرت سالها و یک جمله زعشق منتظرت بودم...

پس چرا حرف نداری؟.... پرستو حرف بزن ..

تو که آنجا بودی راستش را بگو .. هیچ سراغی از ما نگرفت؟..

حرف بزن تا که ببینم چه شد.....

چه شد که به زیر آب رفت شهر رویایی چشمانم...

پرستو من هنوز منتظرم ...

چه بیایی چه نیایی...

پرستو بیایی دو چشمانم را فدای بالهایت میکنم ..

نیایی که انتظار مرا کور خواهد کرد ..


پرستو پر زد و رفت ...

بالهایش خیس ..لبش سرخ ..

حرفهایم نا تمام ...

و او مایوس ...

پرستو میدانست که در وادی عشق حرف زدن ممنوع است ....


بوی بهار می آید.........

آسمان ابریست و دل . نازکتر از گلبرگهای گل شقایق. 

با وزش نسیمی پریشان میشود.

 جا مانده ام در میان تب تند ثانیه ها .

ثانیه هایی که پر از زمزمه های رفتن بود .

جا ماندم .

کاش می شد رفت .

کاش می شد در تن تشنه رملهای جنوب محو شد .

رملهایی که پر از خاطره است .

کاش می شد رفت به دورترین نقطه به بالاترین نقطه. 

خاطرات  چه غریبند .

دلم بی تاب  است

چشمان همیشه منتظر 

شمیم شقایقهای عاشق که می آیدعطر حسرت به ارمغان می آورد.

بوی شیدایی .

بوی دلداگی .

بوی بهار می آید .

عشق  در میان خاطرات محو شد .

 بوی شقایقها که می آید عطر یک دنیا ایثار و جانفشانی را می آورد .

بوی خون  .

بوی باروت .

و بوی لاله های پرپر در هم می آمیزد .

نمیدانم حالم را چگونه تشبیه کنم .

اشک شوق؟

 تب تند؟

غم و دلتنگی...

در لابلای برگهای کاهی دفتر خاطراتم گلبرگهایی از لاله و شقایق آرمیده اند.

امشب آخرین خاطرات آخرین روز را در آغوش کشیدم .

چقدر سرد و غمگین بودند .

کدامین سوگند را نخورده بودم؟

کدامین معبر باز شده را نرفتم؟

.


از تو می نویسم.............

 از تو می نویسم .

می نویسم بر روی گلبرگهای گل شقایق ..

تمام لحظات آن سالها را بیاد می آورم

می نویسم از رفتنت.

رفتنی که همانند پرواز پرندگان عاشق بود ..

در زیر غرش گلوله های توپ و تانک رفتنت چه زیبا بود 

 جان دادنت چه غریبانه بود ...

شمیم گلهای بهشتی را بیاد می آورم ..

همه جا پر شده بود از گلهای یاس ...

انگار که بیدار شدی .

می نویسم از جدایی 

از جان دادن تو و جانگداختن خویش ..

می نویسم ..

گر چه خورشید آن زمان دیگر طلوع نمی کند اما در کور سوی غروب زندگیم می نویسم .

برای ان سالهای عاشقی ..

آن سالهای مهربانی ..

بروی فلبم از آخرین لحظات رفتنت می نویسم 

تو رفتی و سالهاست که اشکهای غمناک من به دریای پر تلاطم دنیا می ریزد ..

وقتی رفتی آسمان لبریز شد از گلهای شقایق 


و زمین از رفتنت بارها و بارها زانوی غم به بغل گرفت ..

می نویسم از دل

از دل پر خون 

 می نویسم تا مبادا فراموش کنم بی سرو سامانی خویش را ..

می نوسم تا دل از یاد نبرد ان صداقتها را ...

آن عهد و پیمان را

باید قلم را ببوسم که مونس تنهایی من است

مونس دردهای نهفته در قلب تاریک و حسرت کشیده من است .


نیمکت دل..........

الفبایی را که عاشقانه فرا گرفته بودم با جوهر خون بر صفحه دل حک کردم....

چگونه میتوان فراموش کرد حس عاشقی را....

آنچه خوانده بودم همه از یادم برفت جز حدیث عشق که سالهاست بر قلب خویش حک کرده ام....

در زیر باران چه با احساس رفتند یاران...

سالهاست که در پس پنجره انتظار حسرت جاماندن در دل دارم...

روزهای عاشقی را حک بر دل دارم و نگه در یاد...

وجود یادش نبض است و بغض گلویم و اشکهایم فروغ چشمهایم..

آنچه آموختم همه در میکده عشق بود..

نیمکت دل...

کلاس عاشقی...

خانقه عشق...

در دیار عاشقان چه زیبا بود همنوایی با سمفونی عشق بروی نیمکتهای خاکی...

چه حسرت آور است یادآوری سالهای مدرسه عشق در پس پنجره احساس....

روزهای بارانی یادآور سالهای عاشقیست...

صدای شورانگیز سفیر گلوله و نوای دل انگیز مرغان عاشق و پیر خرابات در امواج درون...

و چه زیبا بود دیدن شور و شوق عاشقی همشاگردیها.....

و آن دورتر ها ..

ندای لبیک یا الله عاشقان ...

و صدای بال پرستوهای مهاجر....

چه زود مثنوی عشق پایان یافت و حدیث غربت بر پیشانی نشست....

گرد جاماندن از قافله عشق بر چهره نشست...

بدن خسته ام سالهاست که زخم روزگار را تاب میاورد...

زخمهای عمیقی که بر جان قلبم آویخته....

تپش قلب و جاری شدن خاطرات در اعماق وجودم عمیقترین دردها و رنجها را یاداوری میکند......

اینک در ماوای دل و کلبه حسرت خویش انتظار نگاهی را میکشم...

کاش برگردند خاطرات ...

لحظه ای....

آنی ...

تا بر قلب رنجورم نسیمی بوزد و جلای دل شود ..

کاش برگردد آن زمان...

کاش ساحلی بود که موجهای دلتنگی برای همیشه بر آن آرام میگرفت...

و غروب را برای ابد شرمسار غمگین بودن مینمود....

دل که گیر باشد و پر از غم هیچ آوایی برایش نغمه شادی نخواهد بود ...

و هیچ نغمه ای جز نغمه معشوق را نخواهد شنید....


خانم!!!.

    نظر

 شمعهای اطراف خاموش شده بودند آسمان لباس سیاه خود را پوشیده بود.

ستاره ها پر نورتر از همیشه بودند.

دستهایش را به زانو گرفت تا بلند شود..

یکدفعه احساس کرد کسی زیر بغلش را گرفته و سعی دارد که دست دیگر مادر را روی شانه اش قرار دهد.

شمیم عطر و گلاب می آمد....

خانم خانم بلند شید شب شده..

خانم!!!.

زن خم شد و نبض او را گرفت .

ناگهان قطرات اشک بر گونه اش جاری شد ..

بچه ها .این خانم فوت شده است...



خنده های من و گریه های ...............

تو سنگر گروهی یا همون سنگر اجتماعی و یا همون سنگر استراحت . پتوهایی رو مثل تشک کنار هم پهن کرده بودیم و هر پتو نشانه رختخواب بچه ها بود کنار این پتوهای تشک نما یه جعبه مهمات خالی میزاشتیم که صندوقچه مون میشد . وسایل شخصی بیشتر لباس و کاغذ قلم و بقیه چیزها رو توش نگهداری میکردیم . . بیشتر مواقع پتو ها پهن بود و بچه هایی که برای استراحت میومدن یا روش میشستن یا میخوابید ن. . اینو گفتم که مجسم کنید سنگر خوب و قشنگ یعنی چی . شب بود بلند شدم برم به بچه ها سرکشی کنم یوسف رو صدا کردم . گفتم یوسف بریم یه گشتی بزنیم . . یوسف هم از خدا خواسته عین تیر از جاش بلند شد رفتم بیرون موتور باک شتری ( تریل) رو روشن کردم . چنتا گاز نداده بودم که سنگینی هیکل یوسف کوچولو رو پشتم و رو موتور حس کردم . کلاش رو دوشش بود شونه هامو گرفت ووقتی نشست گفت بریم . جاده و یا همون راهی که منتهی بود به پست بچه ها از دو طرف خاکریز زده بودن بخاطر اینکه دید کمتری داشته باشه . نزدیکیای بچها بود که طیق معمول . منورها و آتیش دشمن تو خط فضا رو روشن میکرد هر وقت منور میزدن کمی میترسیدم چونکه گرد و خاک بلند شده از حرکت سریع موتور نشانه ای بود برای گرا گرفتن عراقیها .   داشتم با سرعت وسط جاده حرکت میکردم که صدای سوت خپاره ها شروع شد . انقدر که با موتور زیر آتیش دشمن این جاده رو رفته بودیم .. میتونستیم حدس بزنیم تقریب خمپاره کجا میخوره زمین . همینجور که گاز میدادم و گرد و خاک موتور زیر نور منورهای دشمن بیشتر از روز دیده میشد صدای سوت خمپاره ای شنیدم که حدس میزدم جلوی ما میخوره زمین . یه هوم فرمون موتور رو چرخوندم طرف خاکریز و در همین حین که موتور تو سینه کش خاکریز داشت چپه میشد خمپاره هم منفجر شد . دیدم یوسف داد زد آیی آخخخ وقتی گرد و خاک خوابید و مطمئن شدم که زنده هستم . رفتم سراغ یوسف بازوش ترکش خورده بود از اون ترکشای گنده ... چفیه شو از گردنش باز کردم و با اون مشغول بستن زخم بازوی یوسف شدم . تو همین حین مرتب چفیه خودم که دور گردنم بود میافتاد رو بازوی یوسف و من مجبور میشدم که دوبار چفیه رو دور گردنم بپیچم. . تمام دستام و چفیه خونی شده بود . یوسف رو با هر جون کندنی بود رسوندم درمانگاه صحرایی و و وقتی جراحت یوسف رو دیدن گفتن باید اعزام بشه بیمارستان شهید بقایی اهواز . . این عملیات ما . چند ساعتی طول کشید بچه های مقر خیلی نگران شده بودند . وقتی رفتم تو مقر هنوز وارد سنگر نشده بودم جرقه ای زهنمو قلقلک داد . با ناراحتی تمام رفتم تو سنگر بدون گفتن هیچ حرفی رفتم سمت رختخواب و جعبه مهمات یوسف . . دستا و سر و صورتم و چفیه ام خونی بود . یکی از بچه ها گفت یا حضرت عباس . یوسف؟ . هیچی نگفتم . آرام و با اندوه تمام رفتم سراغ جعبه مهمات یوسف . اونو باز کردم . بلوز معروف یوسف که همیشه چشمم دنبالش بود رو برداشتم و یه بو کردم و بعد گذاشتم رو صورتم و شروع کردم به خندیدن و هق هق خنده . از تکون خوردن شونه های من و صدای هق هق خنده که به نظر بچه ها هق هق گریه بود . زجه های بچه ها رفت آسمون . بچه ها همه داشتن گریه میکردن منم که اون زیر میخندیدم . کمی که گذشت بلوز یوسف رو به آرامی کنار بردم و بچه ها دیدن . وقتی همه منو دیدن و صورتمو و خنده هامو . یکی از بچه رفت سراغ یک پتوی خوشدس و جاتون خالی آنچنان جشن پتویی گرفتن که داشتم میمردم . . پ ن .یوسف از بچه های خوب تهران بود