حسابی کم آورده ام ...
چهره های متبسم و خندان شما مرا در حسرتی عمیق فرو می برد .
شما زنده اید و من مرده .
من بوی مردگی میدهم و شما عطر جاودانه زندگی
چرا که شما در قهقهه مستانه خود عند ربهم یرزقونید ..
چرا بروی من لبخند می زنید؟
بار سنگین جاماندن بر شانه هایم و تکرار این افکار که چرا جامانده ام .
چطور شما به درکی عمیق رسیدید و من سالها می جویم و پیدا نمی کنم؟.
شما به ظاهر مرده اید بوی عطر بدنتان در گلزار شهدا مشام هر زائری را نوازش میدهد
شما چطور به معرفت رسیدید و من هر چه دست و پا می زنم نمیرسم؟.
به چهره خندانتان نگاه می کنم و حسرت می کشم.
حس غربتی که به من دست میدهد بخاطر این است که در میان شما بودم و غریب ماندم ..
این حس غریب بخاطر این است که وسعت روح پاکتان را نیافتم ..
من از جنس شما نبودم
من سنگین تر از آن بودم که بتوانم پرواز کنم
اما شما سبکبال اوج گرفتید و پرواز کردید .
وقتی کنار مزار شما می آیم میفهم که چیزی کم دارم
بیشتر که تفکر می کنم می بینم که نه نه چیز هایی کم دارم
بیشتر تامل که میکنم میفهمم که اصلا چیزی ندارم .
می فهمم که هیچگاه زنده نبوده ام
آنگاهست که غمی به وسعت سالهای خوش با شما بودن وجودم را فرا میگیرد .
کلمه گمنام مرا به دیاری می کشاند که هاله ای از نور آن را فرا گرفته و من نمیتوانم به آن نزدیک شوم
دوباره زمزمه می کنم
حسابی کم آورده