با تو هستم مسافر اروند...
زل زده ام به مسافر اروند
صفحات کتاب را باز میکنم ..
نمی شود فکر نکرد .
نمی شود فقط درون خود بریزی و لب بگزی ...
کتاب باران خورده شهادت را باز می کنم ...
روی جلد خون آلودش جای عکسهای شماست ..
با تمام خاطراتتان ...
سکوت ...
سکوتی خیس و سنگین ...
سنگین تر از سکوت ...
شانه هایم میلرزد
دوباره حال و هوای مدرسه عشق ...
کسی نبود دلداری بدهد
صورتم خیس بود ..
اشکهای مدام ...
آمدی و دل بردی ...
به همین سادگی ...
چنگ می افتد در گلوی خسته ام
حالا من مانده ام و گره های کور پی در پی ..
یک مشت حسرت که مانده بر دل ..
دوست دارم فقط چشم بدوزم به آمدنت ..
اشکهایم بروی گونه و هق هق امانت ..
با تو هستم مسافر اروند
یقین دارم بارانی که بارید همان آب پشت سر مسافران است ..
حالا میتوانم دلم را با اشک خالی کنم...
اشکهای صورت چقدر سبک می کند
خدایا اگر ضیافت تمام شد راهمان دور بود .
خدایا نمیدانستم چگونه صدایت کنم .
می نشینم در کنار پنجره انتظار تا روزی سوار بر موج دستان به ساحل آرامش برسم .
اللهم ارزقنا الشهاده فی سبیلک .