سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

خواب سبز و معطر...

دیشب هم مثل هر شب دست به سوی آسمان بردم  .

با تمام احساس 

با تمام دلتنگیها ...

تمنا کردم 

از شهدا خواستم  ..

 


آنها را واسطه قرار دادم 

گفتم شما که شهید شدید پیش خدا آبرو دارید 

شما که خدا دوستتون داره ..

صدامو میشنوید؟..

تحملم تموم شده ...

کاری کنید ...

خسته شدم ..

از این دنیای بی ثبات ..

از این همه نمک نشناسی  ..

از این همه ناسپاسی ...

دیشب با شهدا نجوا کردم ...

وقتی خسته و دلگیر از تمام دنیا چشمامو بستم .

وقتی سنگینی  پلکهام  رو قلبم افتاد ..

شهدا رو دیدم ...

شهدایی که وقتی از پیش خدا برمیگشتن  یه پارچه  سبز تو دستشون بود 

همشون لبخند به لب داشتند 

 


جلوی یکیشونو گرفتم  .

گفتم این چیه دستته؟..

لبخند زد .

بوی عطر بهشتی مست کننده بود 

عطری که  هوش از سر میبرد ..

چشامو مالیدم و خوب به نوشته نگاه کردم .

تمام سعیم این بود که چیزی رو جا نذارم و با دقت بخونم .

کلماتی که خوندنش برام خیلی سخت بود 

دیدنشون سنگین بود

تمام انرژی و هوش و حواسمو جمع کردم تا بتونم بخونم .

کلماتی رو بسختی دیدم   

روش با یه خط بسیار زیبا نوشته بود 

فلانی ابن فلانی . واسطه شهدا ..

بخشش .

وقتی از خواب بیدار شدم ..

تمام غم عالم وجودمو فرا گرفت . 

عرق کرده بودم

کاش هیچ وقت

هیچ وقت از خواب بیدار نمیشدم .

کاش بقیه عمرم رو تو همون خواب میموندم . .

تا دقایقی بوی عطر خوش خواب قابل استشمام بود .

اما   با طلوع خورشید همه چی تموم شد .

من ماندم و خواب . من ماندم و حسرت

 دلتنگی .

من ماندم و .....