من بد... پنج شنبه 91/6/9 , 5:32 ع محمد جواد.س نظر ورق های دفترم را یکی یکی به عقب برمی گردم تا برسم به آفتاب ، برسم به آیینه می رسم به جایی که صفحات دفترم را خط خطی کردم به سنگر کوچکی رسیدم . به روزهای آتشین به روزهایی که ذوب میشوم و دلم تیر میکشد به فاصله ممتدی که میان من و سنگر رسیده زمان و زمین را بهانه میکنم برای از بین بردن اینهمه فاصله ولی من و دلم خوب می دانیم فاصله ها دلیلش این < من > هستم چمباتمه می زنم روی سجاده دولا می شوم روی دفترم و سعی می کنم خطوط منظم این دفتر را مثل گونی های سنگر در ذهنم مجسم کنم واژه ها را گامهای خود انگار میکنم به همین سادگی میایم به حریم شما ! در هوای هوس از کنار شما میگذرم برق نگاهتان یادم میاندازد که حیا کنم و چشمهایم را از شرم پایین بیاندازم قلم را آرامتر میکشم . قدم را آرامتر بر میدارم زیر لب زبان می گیرم . من ایستاده ام اینجا . می بینید به کرامت . چشمهیتان میشنوید صدایم را . می شنوید آه و ناله ام را و چقدر رسا جواب می گویید سلامم را . من ایستاده ام پای شما و شهادت میدهم که شهدا زنده اند با اشک. من ایستاده ام اینجا تا صدای خود خود شما را بشنوم . رقیقان شفاعت کنید وارد شوم ای آرام گرفته ها در این خاک مقدس شفاعت کنید وارد شوم . < من > بد ، به خوبی هایتان بگویید وارد شوم .