حکایت بی برگی من...
کاش می شد پر بگشایم و سر صحبت را باتو باز کنم...
از آن وقت که تو رفتی دیگر کسی نیست تا عاطفه را تقسیم کند..
تو رفتی و درد بی برگی و تنهایی و غربت بجا ماند..
وقتی که تو رفتی خواستم پر بزنم با تو..
پر بزنم تا به معراج خیال..
اما بال و پرم یاری نکرد..
آسمان دور شد از من..
و من ماندم و تنهایی و حسرت و غم.
.از خروش نگاهت فهمیدم که سبو نگشاده لب به باده زدم...
حکایت بی برگی من از شور غزلهایم پیداست..
من در غربت و حسرت و غم مرثیه جاماندن می سرایم..
تو از این باغ کوچیدی و داغ چشمانم تا به قیامت باقیست.
همسنگر این همه درد مرا کافی نیست؟..
امروز دوباره صندوقچه خاطراتم را گشودم..
نامه های جبهه را خواندم ..
برای چندمین بار گریستم.
باری گریستم.
.در ماتمت از حسرتم گریستم..
چه می شد دوباره باز میگشتی..
دوباره در باغ لاله ها قدم میزدیم..
تو از شکوه ایمان میگفتی و من شکوه از نی...
چه میشد تا دوباره در کنار شط فدم میردیم..
و تو زمزمه میکردی ...بشنو از نی چون حکایت می کند..............