سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

بیا غم...

و باز هم شب شد و آوارهای غم همچو بختک بروی سینه ام سنگینی میکند..

چقدر این سنگینی آشناست...

مهمان هر شب من است ..

مهمانی که به بودنش عادت کرده ام...

مدتهاست که غم روی سینه ام جا خوش کرده ..

هر شب به بهانه ای می آید ..

امشب باز هم بی اراده در را برویش باز کردم ..

خوش آمدی ای غم ..

خوش آمدی ای همدم و مونس شبهای تنهایی من ...

بیا غم بیا که دلتنگم.

 بیا برای روزهای از دست رفته حسرت بخوریم..

بیا تا برایت بگویم از دلهره ها از نگرانی ها..و از.....

نگاه کن ای غم ..

نگاه به گذشته ام ...

به عمر بر باد رفته ..

بیا غم بیا که بودنت نعمتی است...

با وجود تو هر شب برایم سالیست..

شبهای با تو همیشه یلداست...

بیا غم هر چند بریده ام ...

هر چند خسته ام 

 هر چند....

 بیا که به وجودت نیاز دارم...

بارها امید آمد و تو رفتی  

چقدر زود.. .

 سینه ام آتش گرفت و خاکستر شد 

دل سیاه شد و امید رفت .. .

 بیا غم .

 بیا که مدت هاست به هجوم بی رحمانه ات عادت کرده ام..

بیا تا باز ناله کنم ..

 شاید علت دور شدن امید ، آرزوهای دست نیافتنی ام باشد ..

آرزو هایی که نه لایقش هستم نه .......

ای غم چرا هیچوقت تنهایم نمیگذاری؟.

 وقتی با سرخی غروب خورشید میایی میدانم که آتش درونم شعله ور میشود .

بیا غم بیا که با وجودت هنوز چشم امید به آمدن امید دارم ..

بیا غم بیا که کاسه صبرم لبریز شده .....


دیده و دل...

زیر اندوه همان بارانم که سالهاست بر گونه هایم می بارد ...

در روزگاری که آرزوهایم را گم کرده ام...

تنها و سرگردان..

در زیر باران ..

بدون همدرد و بدون همراه...

گاهی افتان و خیزان در بیابانی خاموش و گاه حیران روزگار...

قرار نیست دیگر بهار باشد 

لحظه ای شاد می شوم و زود می گذرد..

جایی که تو نباشی ماتم کده ای بیش نیست ..

امشب باز قلم به گردش در آمد...

 بیمار عشقم..

گاهی با یک شقایق ...

گاهی با یک دل تنگ..

دل تنگی که پس از بارش باران از نفس می افتد .

می سوزد در کوی غم .

میشکند و توبه میکند.

گر ز دیده برون رفتی . دل را چه کنم؟.


آه ای زمان...

    نظر

بغضی در گلو دارم...

بغضی که در میانه راه منتظر چشمانم هست.

و کویر چشمان من این بغض را معنا نمیکند ...

گفتم ای واژه ها که بی صدا غوغا میکنید...

چه خوب رنگ عشق و حسرت را به تصویر کشیدید .

قطعه ای از عشقم گم شده ....

بهترین ستاره آسمان....

جانم را نثار میکردم اگر این ستاره هم وزن و قافیه دلتنگیهایم میشد.....

فریاد می زنم ..

فریادی به رنگ غم ...

تبسم می کنم ...

تبسمی به رنگ حسرت..

خون دل میخورم.

 خون دلی به رنگ جنون...

آه ای زمان .

 دیدی که نغمه ای خاموش با من چه کرد؟.

دیدی که سالها انتظار با دل غمدیده ام چه کرد؟

درد دارد ..

 درد دارد که بدانی و ندانی...

درد دارد که بگویی و نشنوند..

درد دارد که فریاد بزنی و صدای تمنایت در هلهله دنیا گم شود .....

اینک تمام امیدم به چشمانم هست .

به تمام هستی ام..

چشمانی که کویر تفتیده قلبم را نوازشی اندک دهند....

 حال ای یاران ..

پرچم مزار مرا به رنگ حسرت و غم برافرازید..

پ ن : هوای دلم ابریست .شاید منتظر رعدیست تا ببارد .... ب ب ا ر د ..


معادله....

چه کسی میتوتند این معادله را حل کند؟چه کس میداند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را میدرد؟چه کسی میداند جنگ یعنی سوختن؟یعنی آتش.یعنی گریز به هر جا که اینجا نباشد.یعنی اضطراب که کودکم کجاست.جوانم چه میکند/دخترم چه شد به راستی ما کجای این سوال ها و جواب ها قرار گرفته ایم؟کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکسهای جنگ را ببیند واخبار آن را بشنود از قصه دختران سوسنگرد خبر دارد؟آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد میکند که بی شرمان زنده زنده برسم اجدادشان به گور سپردند.کدام پسر دانشجویی میداند هویزه کجاست؟چه کسی در هویزه جنگیده؟کشته شده و در آنجا دفن گردیده؟چه کسیست که معنی این جمله را درک کند؟نبرد تن و تانک.اصلا چه کسی میداند تانک چیست؟چگونه سر 120دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی های تانک له میشود؟آیا میتوانید این مساله را حل کنید؟گلوله ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک میشود و در مقصد به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده و گذر میکند حالا معلوم نمایید سر کجا افتاده است؟کدام گریبان پاره میشود؟کدام کودک در انزوا و خلوت اشک میریزد؟ و کدام کدام توانستید؟اگر میتوانید این مسئله را با کمی دقت حل کنید..هواپیمایی با 5/1 برابرسرعت صوت از ارتفاع 10متری سطح زمین .ماشین لند کروزی را که با سرعت در جاده مهران دهلران حرکت مینماید.مورد اصابت موشک قرار میدهد.اگر از مقاومت هوا صرف نظر کنیم معلوم کنید کدام تن می سوزد؟کدام سر می پرد؟چگونه باید اجساد را از درون این آهن پاره له شده بیرون کشید؟چگونه باید آنها را غسل داد؟چگونه بخندیم و نگاه آن عزیزان را فراموش کنیم؟چگونه می توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم چگونه می توانیم درها را به روی خود ببندیم و چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟کدام مسئله را حل می کنی؟برای کدام امتحان درس میخوانی؟به چه امید نفس میکشی؟کیف و کلاسورت را از چه پر می کنی؟از خیال از کتاب از لقب شامخ دکتریا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می گذارد؟کدام اضطراب جانت را می خورد؟دیر رسیدن به اتوبوس.دیر رسیدن سر کلاس نمره گرفتن.؟دلت را به چه چیز بسته ای؟به مدرک به ماشین به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟(صفایی ندارد ارسطو شدن.خوشا پر کشیدن.پرستو شدن)آی پسرک دانشجو.به تو چه مربوط است که خوانواده ای در همسایگی تو داغدار شده است؟جوانی به خاک افتاده است؟آی دخترک دانشجو.به تو چه مربوط است که دختران سوسنگرد به اشک نشانده اند؟ و  آنان را زنده بگور کردند؟ هیچ می دانستی؟حتما نه.!!هیچ آیا آنجا که کارون دجله و فرات به هم گره میخورندبه دنبال آب گشته ای تا اندکی زبان خشکیده کودکی را تر کنی و آنگاه که قطره ای نمی یافتی با امید های فراوان به بالین آن کودک رفتی تا سیرآبش کنی اما دیدی که کودک دیگر آب نمیخورد.!!اما تو اگر قاسم نیستی.اگر علی اکبر نیستی.اگر جعفر و عبدالله نیستی لااقل حرمله مباش.که خدا هدیه حسین(ع)را پذیرفت و خون علی اکبر و علی اصغر را به زمین پس نداد.من نمی دانم که فردای قیامت این خون با حرمله چه خواهد کرد..

شهید احمد رضا احدی ، نفر اول کنکور رشته تجربی به سال 1364 ، آخرین وصیت خود را در چند جمله کوتاه خلاصه کرده است.
احمدرضا احدی به تاریخ آبان سال 1345 در اهواز متولد شد . همزمان با آغاز جنگ تحمیلی ، به عنوان مهاجر جنگی همراه خانواده به ملایر بازگشت و در رشته ی علوم تجربی در دبیرستان دکتر شریعتی به ادامه ی تحصیل پرداخت ، تا آن که در سال 63 موفق به کسب دیپلم گردید. در سال 64 در کنکور سراسری تجربی رتبه اول را کسب کرده و در رشته ی پزشکی در دانشگاه شهید بهشتی تهران پذیرفته شد و در آن جا به ادامه ی تحصیل پرداخت .
وی نخستین بار بار در سال 61 به جبهه رفت و در عملیات رمضان شرکت کرد و در همین عملیات مجروح شد .
احمد رضا احدی سر انجام در شب دوازدهم بهمن ماه سال 65 به شهادت رسید و پس از پانزده روز که پیکر آن شهید میهمان آفتاب بود به شهرستان ملایر بازگردانیده شد و در آرامگاه عاشورای ملایر به خاک سپرده شد.
متن تنها وصیت نامه به جا مانده از شهید احمدرضا احدی به این شرح است:


بسم الله الرحمن الرحیم
فقط :نگذارید حرف امام به زمین بماند همین
حدود یک ماه روزه قرض دارم تا برایم بگیرید و برایم از همگی حلالی بخواهید
والسلام
کوچکترین سرباز امام زمان(عج)
احمدرضا احدی

 


نقطه سر خط...

غروب که می رسد به عکستان نگاه میکنم...

دلتنگ می شوم دلتنگ..

گوشه ای از پنجره انتظار را باز می کنم...و اشک...

کاش بودید و آهسته در گوشم میگفتید که می گذرد...

کاش برگردد دوباره آن روزها...

روزهایی که لبخند عاشقی بر لبان شما ماند و حسرت در دل من....

تا کی از غم دوری بنالم؟...

نمی دانم چرا دنیایم سوت و کور است....

 سرد و بی روح....

پر از تنهایی و غصه...

به شما نیاز دارم...

به دلهای پاکتان..

به لبان متبسم تان...

هستم و هستید..

من در این دنیای خاموش....

 و شما روشنگر راهی تاریک...

عشق و صداقت را جز از شما ندیدم...

حتی یک لحظه...

محبت را جز از قلب شما ندیدم..

حتی ذره...

 یاریم کنید تا معنا کنم عشق ماندگار را..

.نقطه سر خط....

دلتنگی مرا دیوانه کرد..

امشب باز هم نوشتم...

از سر دلتنگی و حسرت...

 نوشتم تا نوشته باشم درد دل را...

شما رفتید از زمین تا نگاه عاشقانه..

من و بغض شبهای دلتنگی در گلو.

.یاد شما مرا به خاطرات برد..

اشک چشمانم به یاری بغض آراممم میکنند..

آرام..

 


سرزمین عشق...

اینجا تفرجگاه نیست ...

موزه هم نیست ..

محل گذراندن تعطیلات هم نیست..

اینجا خاکی وجود دارد که به واسطه ریخته شدن خون بهترین و عزیزتریت بندگان خداوند و فرزندان خمینی کبیر بروی آن مقدس شده واکنون زیارتگاهی است که عاشقان و شیفته گان راه حق و حقیقت را همه ساله بخصوص در ایام نوروز به اینجا میکشاند .

اینجا سرزمینی است که پرستوهای عاشق بال گشودند و به عرش رفتند ..

اینجا جان بر کفان عاشق و دلدادگان حسینی به ندای امام خویش لبیک گویان جام شهادت نوشیدند ..

اینجا انسانهایی بودند عابد زاهد و ساجد ..

این ساجدین آنچنان به معبود خویش سخن گفتند که گویی یار دلنواز ..

اینجا ساجدین آنچنان غرق در عشق خود می شدند که اشکشان و خونشان خاکهای گرم را معطر میکرد..

خدایا تو شاهد بودی که آنان جز بخاطر تو از خانه خارج نشدند 

سربازان جندالله با العفو العفو شان دل هر بنده ای را به لرزه در میاوردند ..

 معبودا .

معشوقا .

هر چند لیاقت نداشتم .

هر چند اسیر وسوسه های دنیا شده بودم .

اما حالا حضور پیدا کرده ام .

 امید دارم

امید . ..

اشک نوشت : عازم سرزمین عشق هستم .در دلم غوغاییست وصف ناشدنی .حسرتیست همیشگی.  خدایا . الهی . نظری.. تا آدم بشوم .


عاشقانه ام را عاشقانه می گویم...

کنج دلم....دل خرابم...

پر است از روزهایی که تمام فصلهایش بهاری بود....

زنده بودیم..زندگی را لمس میکردیم..

سنگری بود برای خستگی هایمان.... و دلی بود برای دلتنگی هایمان...

آن روزها و فصل ها گذشت..

من از بهاری میگویم که پایانش آغاز ویرانیم بود..

آن روزها گذشت و عشق... ناکامی.... و حسرت..احساساتی که ماندگار شدند..

دردهایم .

 دردهای عاشقانه ام را عاشقانه میگویم...  

 پیشانی   چین خورده از سالهای غربت و حسرت را دوباره بر خاکهای گرمت میگذارم..

دوباره می آیم اما با پاهای خسته ...

پاهای خسته از گذر زمان ..

مگر میشود در این زمین و زیر این آسمان آواز نخواند.

شمعهای محفلمان در سکوت روزهای بغض آلوده به یاریم میایند...

الا ای شمعهای محفل بشریت 

 در سکوت تلخ روزهای بی شما بودن به لبهایتان چشم دوخته ام .

.به دستهایتان...

 به سینه هایتان که با رگبار کین شکافته شد..

این بار نیز میآیم .

اما مشتاق تر از همیشه...

 

 

پ ن شهدا طلبیدن و خداوند منان مققر فرموده لحظه تحویل سال در کربلای ایران دعا گوی شما باشم .                                                                                                                                                                                                                                                                                  


حوالی عشق...

    نظر

در پس بهانه های دنیا اسیرم ...

اسیر.

حوالی عشق دوباره نگاهم را به دورترین خاطرات معطوف میکنم...

خاطراتی که در مقابل چشمان حسرت بارم صف کشیده اند...

ثانیه ها و شماره ها....

 لحظات و ساعات...

روزها و سالهای دور و دلتنگی.....

پرستوهای آن سوی این قفس....

در دلم رازهایی هست که برای گفتنشان هیچ واژه ای نمیابم..

خودم هم نمی فهم ...

نمیدانم...

رازهایی از جنس دوست ...

 غربت و غم ....

 حسرت ...

 نشسته ام... نشسته....

خسته ام خسته...

این آشفتگی را پایانی نیست...

غروب که می شود رو به مغرب مینشینم .و اشکهای مدام..

مینشینم تا مرور کنم ..

 قصه غصه ها را..

غم و حسرت و درد را..

مرور می کنم. خاک مقدس را 

سالهاست که گرد غربت بر دلم نشسته ..

نجوای دلم. 

 نجوای دلم و بغضهای عادت کرده به اشک .  

 در پشت بهانه های دنیا اسیرم .. اسیر ...


صفحات حسرت و غبطه ....

روزی دیگر و فرصتی دیگر ...

کلید اتاق خاطرات را بر میدارم .

آهسته و با اشتیاق گام برداشته و سکوت قفل خاطرات را میشکنم .

با چرخشی قفل را میگشایم .

گام هایم را با اشتیاق برمیدارم

آهسته و پیوسته قدم میگذارم در اتاق دلتنگیها .

با اینکه هزاران بار تمام نقاط اتاق را دیده ام جستجو گرانه بدنبال گوشه ای دنج  میگردم . .

آه کنج اتاق خاطرات جای بیان دلتنگیهاست .

میروم و مینشینم .

دفتر خاک خورده را برمیدارم و با دست گرد و غبار آن را پاک میکنم.

صفحه اول و .سطر اول دفتر ...

شوق و اشتیاق برای رفتن .

برای ملحق شدن . شراره های اشتیاق و میل باعث شد خیلی زودتر از آنچه مستحقش هستم وارد دورانی شیرین شوم .

دورانی که بهترین دوران زندگی و پر مخاطره ترین آنها بود ..

چقدر زود در بین بهترینها قرار گرفتم.

چقدر زود در بهترین سرزمین گام نهادم و چقدر زود لایق آن همه خوبی و زیبایی شدم...

زانوانم خسته و رنجور در مرور خاطرات .

صفحه بعد را ورق میزنم .

بودن و دیدن .

دیدن بهترین صحنه ها و خلق زیباترین رویدادها .

زمانی که انسانهای آسمانی مشغول توشه اندوزی بودند و سعی در جمع آوری کوله بار عشق بودند .

زمانی که فرشتگان و شقایق ها .بار و بنه خود را محکم بستند .

زمانی که پرستوهای عاشق یکجا جمع شده بودند و برای کوچ ...

کوچ دل انگیز و شیرین ..کوچ ابدی مسیر راه تعیین می کردند .

ما سرگرم دنیا و متعلقات آن بودیم .

زمانی که تمامی نعمات خداوند در یک مکان و زمان خاص ارزانی  بود ما بدنبال ارزانترین کالاها بودیم ..

چشمانم خیس میشوند

و حسرت عمیقتر دشنه خود را در قلب رنجورم فرو میکند .

تیرهای غفلت و قدر نشناسی یکی پس از دیگری حریم اتاق خاطرات را نفض کرده و بی مهابا وارد قلب رنجورم میشوند .

آه خدا ..

صفحه بعد ..

بهار شد بهاری پر از شکوفه های امید ..

بهاری که بارش قطرات باران آن از شروع غرش رعد تا چکیدن آنها بروی خاک گرم فقط لحظه ای اندک طول کشید .

بوی نمناکی خاک و بوی عطر خون توامان در فضای بهاری می پیچید .

وقتی قطرات باران دیوانه وار و عاشقانه خود را بر پهنای دشت عشاق میکوبید .

پر پر شدن گلبرگهای شقایق ها را میشد به وضوح دید .

وقتی خداوند نعمت باران را به زمین مقدسی فرود آورد .

نعمتهای دیگرش را باز پس گرفت .

زمین تاب و تحمل و گنجایش نگهداری امانات خداوند رو نداشت . .

آسمان دشت هم برای کوچ گریه کرد .

بارید و نالید .

اما پرستوها یکی پس از دیگری پرواز جاودانه را آغاز کردند . .

 صفحه بعد ..

هنوز در حسرت و اندوه کوچ پرستوها و پرپر شدن شقایق ها هستم .

 هنوز در حسرت و ماتم به خودم نهیب میزنم که ای نالایق .

ای رنجور از گذشته ...

تو که بودی . میتوانستی توشه برداری .

تو که وقت داشتی و تو که

. تو که .

صفحه آخر .

غبطه و حسرت .

غمبارترین صفحه .

صفحه ای که باید با تمام خاطرات شرین خداحافظی کرد .

باید سرزمین و مکان مقدس رو بدون برداشتن کوچکترین توشه ترک کرد .

باید با زمان و مکان خاص خداحافظی کرد .

باید با تمام خوبیها و زیباییها و با تمام .. دلبستگیها .

نه نه

هنوز دل امیدوار است هنوز منتظر است .

شاید و شاید خداوند راهی دیگر بگشاید تا جاماندگان و حسرت کشان تاریخ را .........

آه ای دل .

سخت است

سخت است ببینی و نبینی .

سخت است باشی و نباشی .

سخت است بروی و نرسی . .

 حضور داشته باشی و حاضر نباشی .

آه ای دل من

ای دل غمین .

خودش گفته .

آفریننده تو خودش گفته .

امید داشته باش و ...

الا بذکر الله تطمئن القلوب .

 


سجده بر خاک...

پلاکت را در زیر خروارها خاک پنهان داشتی ..

بی صدا و در سکوت رفتی ..

سبکبال همچو ابر..

تو تاب و تحمل دنیا را نداشتی...

دنیا در هم شکست وقتی رفتی..

قرار بود بروی خودت گفته بودی...

آسمانی بودی و سبک ...

 روشن همچو آب..

آخرین باری که درآغوشت کشیدم بوی نرگس میدادی...

پیشانی بندت را بسته بودی ..

پوتینهایت را تمیز کرده بودی....

لباسهای خاکیت را....

مگر چه کسی منتظرت بود؟...

 چه کسی به استقبالت آمده بود؟..

تمام آن لحظات را مرور می کنم..

چه زیبا زمین خوردی...

 و چه زیبا زمین را ترک کردی..

من اما بعد تو بی صدا مویه میکنم...

رفتنت را مرور می کنم همه میگویند دیوانه شده ام...

به عدالت خدا شک ندارم...

تو باید میروفتی و من باید می ماندم . 

 تو در زیر آتش رفتی و من در زیر خاک ...

چه با ابهت رفتی...

با شکوه و جلال...

 تو خاک جبهه را معتبر کردی تو از خاک بودی و آسمانی شدی...

باید به خاکی که تو از آن جدای شدی سجده  کرد...