سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

بزم اندوه

دوباره وقت نوشتن از شما فرا رسید ..
و من در زیباترین واژه ها غرق می شوم ..
سلام بر شما که هنوز فراموش نکردید عهدتان را ..
رهایم نکردید که غرق در خاطرات خود جان دهم ...
دوباره شب فرا رسید و نوازش میکنم خاطرات شیرین با شما بودن را ...
باز شب ، این تن خسته را درنوردید ...
و من بی آنکه اراده کنم گوشه های خاطرات را ورق می زنم .. - 

حفظ کرده ام و با جان و دل به خاطر دارم ....

یادتان هست که همیشه می گفتم چقدر وفا دارید؟....
یادتان هست که گفتم همیشه بر عهد و پیمان هستید؟...
انقدر وفا دار هستید که با رفتنتان هم امنیت و آرامش پا بر جاست ..
امشب باز پنجره دل را گشودم ...به ستوه آمده ام از این شبهای تاریک...
دیر زمانیست که من در پشت همین پنجره انتظار چشم براهم ...

چشم براهی که شما رفتید ....
دیگر شما را نمی بینم اما یادتان مرا خیره میکند ...

در برهوتی از نا امیدی بسویتان می آیم ...می دانم که به شما رسیدن خیالیست واهی ...
ولی چه کنم من ماندم و خاطرات و آرزوی دست نیافتنی...
خاطراتی که خیره ام کرده اند ....
شما رفتید و من خیره و سوزان در کوره زمان ماندم ...



خاطراتم ....
اشکهایم ...
و عمیقترین اندوهم لبخندهای تلخی بروی لبانم جاری می کنند ..
وقتی به رفتن شما فکر می کنم قایق خیالم در تلاطم امواج دنیا گیر میکند و جان خسته ام را به تخته سنگهای دنیا میکوبند..
و من حیران در اندوه شکسته شدن شادمانی شما را نظاره می کنم ...
رفتید و من با حسرت به تماشای پایان ناپذیرتان می نشینم ...
امشب باز هم خاطرات همراه با اشک به بزم اندوه دعوت شدند ..


کمی دلتنگی که گناه نیست....

سالهاست که دیگر چشمانم کز کرده اند...

گفته نمی شوند حرفهایی که بغض شده اند در گلویم..

بغضی که چونان خاک خفه ام میکند...

بغضی که خیال ترکیدن ندارد...

حرفهایی که در قلبم مانده است و گه گاهی بزور و التماس تکه تکه بر کاغذ روان می شوند.....

انبوهی از خاطرات که تلنبار شده اند در گوشه قلبم ...

 حال نگاهم مبهوت و دهانم گذرگاه حرفهای نا گفته...

از حرفها ...

.حرفهایی از عشق ..

عشق آمد و دلم مرد....

دلم که مرد، گرد یتیمی بر آن نشست..

گه گاهی بر مزارش می نشینم و یادی...

یاد باد آن روزگاران که دلی بود و سودایی در سر ...

 روزهایم شده اند شبهای تیره و تار...

شبهایی که بودنشان را مدیون همین قلب مرده ام هستم....

حال که قلبم تنهایی را پسندید..

.کمی دلتنگی که گناه نیست...

اشک آمد ...

دیگر نجوای شقایق های عاشق به گوش نمی رسد ..

شقایق هایی که غزل خوان رفتند و دیگر غزلشان به گوش نمی رسد .

.بغضم هم دیگر رهایم نمی کند 

 دعایم کنید که این یکی دیگر رهایم نکند ....


عزیز دل....

  ایام هجران را میگذرانم...

سخت است ..

زنده ام...

به خودت سوگند رفتی و دل من ثانیه ای آرام نگرفت..

همه شب با فانوس دل می گردم ...

اما اینجا هیچ کس مثل تو نیست...

می خوام بازهم از تو بنویسم .

اما قلم شرم نوشتن شد ..

با قلبی شکسته و محزون

و با چشمانی اشکبار

و با دریایی از اندوه 

راهی از خیال باز می کنم

و به دیدار تو می آیم ...

به جایی که ماوا گرفته ای ..

عزیز دل

داغ هجرت آشیانم را ویران کرد 

حال تنهایی مرحم زخمهای دل صد چاک من است ...

تو تصویری شیرین از چهره پر مهر و محبتت را برایم به یادگار گذاشتی .

حال چه بسازم با این خاطرات.



گریه بی امان ....

 

سخنرانی راجب  یادبود شهدا تو یکی از دانشگاهای کشور تموم شد .


عجله داشتم تا برگردم تهران جایی قول داده بودم ..


 دفتر دستکو زدم زیر بغل داشتم با عجله به طرف ماشین میرفتم که ..


دیدم یه دختر خانم محجبه اومد گفت ببخشید عرض داشتم . .


 گفتم فقط زودتر چون عجله دارم .


گفت زیاد وقتتونو نمیگیرم . فقط دعا کنید پدرم شهید بشه!..


 خشکم زد .


نگاهش به زمین بود .


اشک تو چشماش جمع شده بود .


گفتم دخترم این چه خواسته و چه دعاییه؟.


گفت: آخه حاجی بابام موجیه!!


گفتم خب انشاالله که خوب میشه برای چی دعا کنم شهید بشه؟.


گفت آخه هر وقت موج میگیردش و حال خودشو نمیفهمه شروع میکنه و منو مادر و برادر و خواهرم رو کتک میزنه.!!


گفتم خب دخترم اینکه دست خودش نیست. مگه تحت درمان نیست و دارو نمیخوره؟


گفت چرا دارو هم میخوره اما مشکل ما این نیست!


گفتم دخترم پس مشکل شما چیه؟


گفت بعد اینکه حالش خوب میشه و متوجه میشه که چه کاری کرده .


شروع میکنه دست و پاهای هممون رو ماچ میکنه و معذرت خواهی میکنه ..


حاجی ما طاقت نداریم شرمندگی پدرمون رو ببینیم .


.حاجی دعا کنید پدرم شهید بشه و به رفیقاش ملحق بشه....



در حالی که بلند بلند گریه میکردم .


داشتم فکر اینو میکردم که تا حالا چند نفر به این دختر حسادت کردن و گفتن که با سهمیه وارد دانشگاه شده !!


در صورتی که مثل بقیه کنکور داده بود ...


 


نگاهی عمیقتر...

به چشمانت می نگرم

 

 

تو به دنیا عمیقتر نگاه میکنی

 

هیچ چیز بزرگ و کوچکی بی دلیل از زیر نگاه تو عبور نمی کند

 

چشمهایی که همانند باران بهاری می بارد و زمین را سیراب می کند

 

گاهی چشمانت با ما حرف می زند

 

نگاه میکنی بدون اینکه کلمه ای بگویی

 

گاهی اوقات چشمانت نگران است

 

وقتی خاطراتت را بیاد می آورم با ذوق و شوق آنها را مرور می کنم

 

خدا عجب نقاش ماهریست رفتنت را در زیباترین حالت نقاشی کرد

 

چشمانت همیشه مهربان و نمناک بود

 

چشمانت وقتی که قرآن میخواندی لرزان بر سر سفره دل می نشست

 

و اینک قلبی که برای دلنگرانی هایت نتپد ساده و ناسپاس است

 

دلم میخواست این را برای مادرت بنویسم

 

مادری که چشمانش برای چشمان تو آنقدر خیس ماند تا کم سو شد

 

چقدر دوست دارم که التماست کنم برایم تعریف کنی

 

لحظاتی را که برای این لحظه به انتظار نشستی

 

اما حیف فرصت جبران ندارم

 

فقط دلخوش به خاطراتت هستم

 

حیف که از چشمانت خجل هستم .

 

حیف

 


باز هم سکوت...

    نظر

باز هم سکوت ،

سکوت ،

و سکوت...

میلغزد از لبان خسته ام سکوت...

لبانی که تندیش سکوت و حسرتی همیشگی اند...

و زمان ،درناکترین واژه برای لبان غمزده..

گویای خاموش رویاهای بی تحقق...

اینک با لبانی بسته و در سکوت میخوانم بی آنکه کسی بشنود...

رهایم کنید .

رهایم کنید ای آرزوهای دست نیافتنی رهایم کنید....

رهایم کنید که پنجره دلم یارای مقابله با پرتو دست نیافتی را ندارد....

در شبی تیره ،

فانوس بدست 

 به امید فردایی روشن ...

در فراسوی آرزوها ...تسلیم شدم ....

تسلیم حقیقت..

کوله بارم زخمی ست ...

 و فانوسم کورسوی دور دستها...

در فصلی که خزان خاطراتم نام گرفت....

بروید ای خاطرات ...

بروید...

قرار بعدیمان ، آخرین لحد ..


قلم دنیای من است...

    نظر

قلم دنیای من است وقتی می توانم به کمک او به دورانی دور باز گردم..

 


دورانی که غربت بروی آن سایه افکنده است


به کمک قلم در کور سوی خاطرات گشتی میزنم


با قلم دنیایم رنگ میگیرد


رنگی سرخ و غریب


خاطراتم رنگ و بوی تازه میگیرند


قلم با واژگانی هم چون عشق امید هستی و زندگی به سراغم می آید


اما با واژگانی هم چون حسرت و افسوس در گیر می شوند .


قلم مرا به یاد آنان که حس پرواز را هیچ وقت از دست ندادن می اندازد


قلم مرا به نگارش وا میدارد


می نگارم برای ابدیت


ابدیتی که جاودانگیش مرهون خون سرخ است


آنجا که خون سرخ جاری بود عشق جاری شد


گه گاهی امیدم میشود سنگ فرش جوانیم


با قلم فریاد میزنم که رفیقانم رهایم کردند و رفتند


با قلم سوز دل را فریاد میزنم


با قلم به انتظار مینشینم،


انتظار پشت پنجره ،


پنجره ای که در پشت آن دیواری بر بلندای قامت سرو قامتان کشیده شده است


گاهی قلمم رنگ میگیرد و گاهی بی رنگ میشود


گاهی رنگ می بازد و گاه رنگارنگ میشود


وقتی که خطوط پیشانیم را در پشت موهای سپیدم مخفی میکنم


قلم به دادم میرسد و یاد جوانی را تازه میکند


قلم تمام دنیای من است


با قلم تجربه سالها حسرت را با یک لبخند محو میکنم


اینک قلمم را دنیایی میسازم برای جاودانه ماندن راد مردان و انسانهایی که مردانگی را چاشنی عشق کردن.


مردان مردی که با فدا کردن جان خود آسایش و امنیت را به همنوعان و هموطنان خود هدیه دادن


مردانی که همنچو سرو ایستاده به دیدار معشوق خود رفتند

.

 


بسوز ای دل..

دردریای بی کران عشق . بدنبال مرجانهای نایاب بودم

اما فقط ماسه های ساحل نصیبم شد .

 

چه بگویم که تپش نبض تب زده من گویای غمی جانفرساست

 

سالهاست که بدنبال پژواک خودم کوچه به کوچه آواره ام

 

ای دل اگر دل به دلبر میدادی دگر دل را نمیخواستی

 

هیچ کس مثل من غروب خورشید را ندید

 

پشیمانم از این قصه

 

پشیمان

 

خداوندا تو خود میدانی که انسان بودن و انسان ماندن چه دشوار است

 

شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته فرا می رسد

 

و قدری آنطرف تر هلهله شادیست

 

فاصله من با شادی فاصله دو دنیاست

 

ای ابرهای سیاه

 

سوختم

 

ببارید

 

شاید شما خاموشم کنید

 

آه باران

 

من سراپای وجودم آتش است

 

ببار باران

 

شاید که مرحم این زخمهای آتشین باشی

 

ای خاطرات سالهای دور

 

نگاه به شما زخم دلم را تازه تر میکند

 

مثل ماه که از خاطره شب میگذرد

 

خاطراتم همه شب از آفاق دلم میروند

 

کاش مرا خاک کنند

 

کاش مرا خاک کنند

 

تا نبینم که چه تنها و حزینم

 

ببار ای چشم ببار

 

بسوز ای دل

 

بسوز

 

بنشین بسوگ خاطرات

 

اگر آن روزگاران دیگر با ما نیست

 

اگر دیدی نمیخندم

 

منتظرم

 

منتظر ابری جاوید

 

امشب پر زدم در حریم یار

 

میترسم که صدایی مرا از خواب بیدار کند

 

هان ای خاطرات غمبار

 

به حسرت من رحم کنید و مرا به حال خود واگذارید


و بازهم باران و حسرتی همیشگی..

  و باز هم پنجشنبه غروب و بارش باران ...

بارش باران و صدای نشستن قطرات ان بر دهلیز خاطرات قلبم ..

و باز هم صدای هق هق گلو همچو رعدی نوید بخش بارشی بس آرامش بخش است ..

آرام...

آرامتر ببارید ای قطرات ...

ببارید بر پنجره دلم ...

ببارید بر کویر قلبم ...

آه باران....

باران این موهبت الهی...

باز هم بهانه بود تا لرزه ای بر قلب حسرت کشیده ام بیافتد

دلم یک سیر اشک و آه میخواهد .

اشک حسرت

و آه دلتنگی...

با بوی نمناکی یاس ....

اینک ای یاران

قرارمان ساعت دلتنگی 

زیر باران...

تمام قطرات اشکم انتظار میکشند ...

انتظاری بس زیبا 

و اکنون چشمانم به ملاقات باران میروند ..

هر وقت هوای دلم ابری می شود

چیزی جز یاد یاران آرامم نمیکند

یادی که در گرفته ترین روزها و ابری ترین شبها مونس و همدم همیشگی منند ..

غلطیدن دانه های اشک از روی گونه ها و بغض همیشگی..

می روم ...

می روم تا باز هم در کنار آنها صدای نشستن قطرات باران را بر کویر قلبم بشنوم .

وباز هم باران و حسرتی همیشگی...

 


غصه نخور مادر...

سلام مادرم .

اگر عزیزت رفت خاطراتش هنوز هست ...

وقتی بیاد او و با او هستی میدانم که قطرات اشک گوشه چشمانت را نمناک میکند.

در خوابهایت دستان او را میگیبری و می بری به باغ آرزو ها..

باغی پر از شکوفه های بهاری که جویبار آن عاشقانه بر گونه هایت بوسه میزند ...

اگر گوشه دلت نوشتی که آرام و آسوده ای ...

اگر کنج تنهاییت نوشتی که شوق دیدار داری..

مادرم آرام و آسوده باش با هم اشک می ریزیم ..

صبحگاهان وقتی پنجره را باز میکنی . گنجشکها برایت آواز میخوانند

 آنها میدانند که کی و کجا باید بیایند .

نه بخاطر دانه هایی که برایشان می ریزی ..

آن پرندگان به دل شکسته تو پناه می آورند ..

دلهای شکسته بهترین و امنترین ماوای آنهاست ..

غصه نخور مادر

.یک روز هم پرنده تو باز میگردد..

و لب پنجره انتظار مینشید و برایت آواز سر میدهد..

مادرم .

پنجره را نبند شاید پرستوی شکسته بالت زیر باران بیاید ..

شاید آنجایی که تو نگاه میکنی جای نشستن پرستویت باشد .

مادرم تا بازگشت مرغان مهاجر و خونین بال به همین قاب عکس قانع باش ..