سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

من غرور آخرین پروانه ام...

سالهاست بر پیشانیم ، جای سربند یا فاطمه(س) خالی است..

سالهاست  که حسرت نشستن نام فاطمه(س) بر پیشانیم دلم را میسوزاند....

سالهاست حسرت خاکی شدن ، پرپر زدن بی پر شدن ،و در بند زمین گرفتار ماندن دلم را میسوزاند ...

و جز اشک هم نوایی ندارم.نخلها بی سر شدن..لحظه ها با من شدند..

من غرور آخرین پروانه ام...در حسرت شمع ، غروب خاک خورده را آموخته ام...

فصل، فصل غریبیست ..چفیه ها سوخته ...نخلها بی سر ... سنگرها بی سنگر نشین..

آه سوختم .. کاش میسوختم ....

من آخرین پروانه ام....

بالهای پرپرم را بشنوید...

بالهایم فصل ابر دارند..

.بر کویر قلبم بارش صبر دارند ...


دلدادگان راه عشق

    نظر

سلام بر دلدادگان راه عشق..سلام بر شما که پای در رکاب امام عشق گذاشتید ...

سلام بر زنده دلان تاریخ که ندای هل من ناصر ینصرنی امام خویش در نینوا را .در فکه ...شلمچه ... مجنون .....لبیک گفتند.

.سلام بر طلایه داران طلاییه.سرزمین عشق و ایثار....

سلام بر دلدادگان دهلاویه...سلام بر شما که علی وار جهاد کردید و فاطمه سان در گمنامی و بی نشانی سکنی گزیدید...

سلام بر شما که همانند عباس از ولایت دفاع کردید..سلام بر شما که معبر فرات را باز کردید و خود تشنه ندای حق را لبیک گفتید...

اینجا مجنون است جزیره عشاق.....هنوز هم صدای غریبانه شما از لابلای نیزارها تا اعماق تاریخ میرسد...

.اینجا شلمچه است وپاره پاره های بدن رزمندگان هنوز روی خاکریزهاست...

اینجا اروند است و پلاک شما هنوز در ساحلش به ما چشمک میزند..

.شما آنجا ایستاده اید و با سر انگشت وفا افق را نشانمان میدهید..


غروب است سینه بر ز غم.

اطرافت را خوب نگاه کن هنوز هستند .

آرام و بی صدا اما تدریجی می آیند.

یادم رفت بگویم که آنان را میگویم.

همان شقایق های عاشق که هراز گاهی با جسمی کوچک برایمان بیامی بزرگ می آورند..

بی هیچ انتظار و چشمداشتی ..

آنان می آیند برای اینکه بگویند هنوز هستند و برایشان مهم هستیم...

همان برستوهای مهاجر که یادشان نرفته ما هنوز هستیم..

آنها را میگویم

همان سبک بالان عاشق که فراموش میکنند ما هر روز آنها را فراموش می کنیم....

همان مردان خدایی که برایت بهترین آرزو را دارند.

همانهایی که میدانند در روز مرگیهایمان فراموش میکنیم گاهی آنها را...

همان گمنام هایی که همین گوشه و کنار هستند..

همان سنگ صبورانی که وقتی دلمان بر درد و چشمانمان بر از اشک .

سینه امان بر از آه می شود بیدایشان می شود...

همان هایی که روی شانه امان میگذاریم و غم دنیا را روی شانه هایشان خالی میکنیم...

همانهایی که لحظه ای بس از آرامشمان گم می شویم..

آنها را میگویم.

همان هایی که در خاموشی غم انگیز ما بجای چشمان ما می گریند..

روزی می رسد که می فهمیم برای همه چیز دیر شده است..

غروب است سینه بر از غم دنیا را کجا ببرم...

 


آدمم دیگر.

و همه چیز از غبار یک غروب شروع شد.

نشان به نشانی که اروند هیچ وقت انقدر دلگیر نبود.

دلشدگانی که از عشق به جنون رسیدند..

عقل خود را داده ام تا روزی به آن غروب برسم..

عمریست که عطش یک غروب دیگر را دارم...

وجودم بی فروغ شده است...

سوت و کور میماند...

حسرت سرتاسر مملکت جانم را فرا گرفته...

آدمم دیگر .

حسرت بر قلبم نشانه گرفته..

شاید بی فروغ شود چشمانم..اما هرگز از نور امید خالی نمیشود..

گاهی در دل شبی تاریک به دو قطره اشک آرام میشود...

و گاهی باران اشک هم آرامش نمیکند...

قلب را که میشناسید؟..

تنها یادگاری که از آن دوران دارم و درونش حسرت و غم انبار کرده ام...

قلب را که میشناسید؟..

از محبت و عشق. از حسرت و غم یر میشود..

دل را که میشناسید؟.

.مگر میشود در گرو محبوبی نباشد؟..و سینه چاک نکند...

معامله گر خوبی نبودم..

در بازار عشق نه دل را فروختم نه جان را........


دنیای خاطرات...

 

هرگاه با تو هستم همچو شقایق گلبرگهایم شکوفا میشوند...

هر گاه به شما فکر میکنم همچو امواج دریا توفنده و سرکش سر بر ساحل صبوری میکوبم..

هر گاه با شمایم گویی تمام زیبایی ها مرا در بر گرفته....

اینها همه ذره ای از دریای عشق با شما بودن است...

خداوند عشق را آفریده تا چنین احساسم را بیان کنم.

و از هزار سوی خاطرات بیرون نیایم...

گمان نکنید چند واژه را کنار هم گذاشته ام تا از عشق بگویم...

اینها کلمه نیستند .

جمله نیستند .

دنیای خاطرات هستند..

همین چند واژه خود کتاب قطوریست از دلدادگان حریم کبریایی.

و سالهاست این واژه ها مهمان چشمان بی فروغم شده اند و منزلگه خاطراتم را نوازش میدهند..

 


افق...

 

غروبها روی تخت چوبی کنار حوض قدیمی حیاط می نشینم...

آواز گنجشکها را با گوش جان میشنوم...

استکان چای را که بدست میگیرم.گرمایش مرا به فراسوی خاطرات می برد...

چشم در چشم افق میدوزم..

با زبان بی زبانی حرف دل میگویم...

نگاهم خوب میفهمد که غروب نیست....

غروب همان بهار است که حرفی بر مدار زمین میزند....

دیدن چشمهای غروب قسمتی از شاهکار دل است....

هنگام غروب روی خاکریزها می نشستیم ...

خورشید از پشت نخلهای بی سر آرام آرام بر پهنای افق مینشست. و چادر سیاه شب را برو می کشید...

آرامش خاصی داشت....

همانگونه که عابدان شب و شیران روز بار سفر می بستند...

با دلی آرام به افق پناه می بردم...

سرخی افق ، هنگام نشستن خورشید به آغوش دلگیرش، سفر بی بازگشت پرستوهای عاشق را به تصویر می کشید....

بارها نوشتم از غزل و شعله چشمان غروب....

خون می چکید از خورشید و مرهم ترکهای دل زمین میشد.....

خیمه سنگین غروب بر دلم شعله می پاشد....

غروب و آشفتگی در بیکرانها....

نوای دل انگیز مرغان عاشق.صدای شور انگیز امواج پر تلاطم...

و قاصدکی که خود را به آغوش باد می سپارد...

قلم را از ابر پر میکنم و برایتان از باران چشمهایم می نویسم...

در آسمان افق چرخی میزنم و واژه ها را کنار هم میگذارم.تا بخوانید سرگذشت دلدادگان را...

کاش میشد از طلوع . از افق و از شب قلبم برایتان بنویسم...

می ترسم حرفهای ناگفته ای بدنیا بیایند..

واژگان با هر تپش بروی قلبم نقش می بندند...

کاش در افق همه دیوارها پنجره می شد..

تا از پشت آنها انتظار می کشیدم....




 


غوغای شب...

 

شب در دلم غوغاست...


چشمانم پر از اشک و در دلم آه....

و چشمان دشت خیره به ماه...

تنهاتر از سکوتم...

با لبی تب آلوده و مضطرب...

با چشمانی بر خون نشسته....

در این سوی پنجره ،دلم شعله میکشد....

صحرای دلم در سیاهی شب فرو تپید....

بغض منتظر یک اشاره بود...

و چشمان طوفان زده و منتظرم...

شکوه گویان دریایی از اشک شد....

و آن سوی پنجره ، تقدیر و سرنوشت....

لطافت باد بهار....

طراوت طلوع عشق. لبریز از شکوفه لبخند است...

و این سوی پنجره...


آهنگ سینه سوز و دستهای خالی..

هوای دلم ابریست و باد پرپر میوزد...

نگاهم در سینه آسمان میسوزد...

اشک نیست. خون دل است که ز حسرت چکیده....

دلم محمل نشین صحراست...

شرح حال نپرس از من خسته دل....

دردی به سینه دارم.....

شرح غم و درد و افسوس میگویم....

زهر فراق را نوشیده ام.

بر دوش میکشم علم حسرت را...

داغ فراق گر چه دلم را میگدازد...

اما ندایی میگوید .

آرام باش .

اندکی صبر ...

سحر نزدیک است ....



 


آرام. آرام. آرامتر...

آرام ...آرامتر...

ندایی مرا به خود فرا میخواند...

صدایی توجهم را جلب کرده....

به طرفش میروم...

لحظه به لحظه نزدیکتر میشود...

قلبم به تپش افتاد...

صدا آشناست...

نه این صدا احساس غربت میکند....

قلم و کاغذ را آماده میکنم...

شروع کردم به نوشتن ندای قلبم....

این روزها هوس نفس کشیدن میکنم...

بیشتر از قبل هوایی میشوم....

وقتی قلم بدست میگیرم.اوج دلتنگیهایم بروی کاغذ میچکد...

خوب میدانم درمانش فقط اشک است...

چند قطره آرامم میکند...

آرام ...آرامتر....

ای قلب خسته مرا که میشناسی؟....

همانی که از جوانی همراه تو بودم....

نمیدانستم روزی اینچنین عاشق میشوی....

مرا که میشناسی؟...

همانی که باور نداشتم روزی تنگ شوی...

حال فقط با قلم غربتت را فریاد میزنم...

ای دل. مرا که میشناسی؟..

حال با کدامین قلم فریادت را بنویسم...

با کدام آبرو....

با چه ندایی صدایت کنم...

نیازی نیست تو همه را میدانی...

آه ای قلب خسته...

چقدر اشک ریختن ساکتت میکند..

اشکی بدون صدا...

قطراتی که بر روی گونه هایم میریزد..گرم است .

گر چه تو را از سینه ام جدا میکند....

اما......

آرام.

آرام.

آرامتر...


پاییز دل...

 

در پی تمام خاطراتم جا مانده ام..

آرام و بی صدا....

دیرزمانیست که دیگر با هیچ خاطره ای آرام نمیشوم....

همچو خزان در فراسوی خاطرات گام مینهم وبا اندک رمقی خاطرات را مرور میکنم...

پاییز ...

خزان...

برگریزان..

و حتی باران اشک دیگر اثر بخش نیست...

پاییز امان نمیدهد ...

درپس پنجره عرق کرده قلبم دلم تنگ میشود...

برای یک لحظه ...

یک آن...

و برای یک روز دیدن خنده شقایقها...

پاییز است و تمام کلبه دل . بوی اشک میگیرد...

هر بار واژه ای ..

کلمه ایی...

قلم که بدست میگیرم بغض میکنم.....

خط خطی هایم را بهانه گریستن میکنم..

شقایق ها خندیدن و من گریستم...

پاییز و دیوان شعر بارانم...

ناتوانی در شعر همان گم کرده راه است...

یک روز عاشق بودم و یک عمر حسرت کشیده...

بارها نوشتم...

پس از آن سالها...

در باقی عمر....

از فرط خستگی ....

توان نوشتن از عاشقی را در جایی گم کرده ام..