من و او
خیلی وقت بود که ندیده بودمش...آه ببخشید معرفیش نکردم.. خیلی وقت بود که او رو ندیده بودم..
دیشب دوباره اومد و رو بروم نشست..
او: چه خبر؟ خوبی؟ بچه ها خوبن؟.
.من:خوبیم همگی خوبیم اما ازت ناراحتم..
.او: منو ببخش اگه دیر به دیر سر میزنم.ولی بدون همیشه بیادتونم..
.من:راستی اونجا چکار میکنی خوش میگذره؟.
لبخند زد نزاشت حرفم تموم بشه..
.او: آره اینجا خیلی خوبه همه چی عالیه تو چکار میکنی؟.
.من:هیچی هرجا میرم تو هستی با یاد تو و با خیال تو زندگی میکنم..
مثل کودکی بیقرار اشک میریختم...
.من: یادته به هم قول داده بودیم که هرجا رفتیم با هم بریم؟.
او: آره یادمه اما اینجا فرق میکنه.
او: اونجا چشمام اشک داشت اما اینجا چشمام تبسم داره..
او:باید با جسمت با خدا تکلم داشته باشی.
من: آخه چه جوری میشه توضیح بدی؟
.....همینطور که داشت میرفت زیر لب گفت همونجوری که خدا میخاد زندگی کن..
.او رفت و باز من ماندم و تنهایی و غم...