سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

شب عجیبی بود....

 

شب عجیبی بود .دیشب با بقیه شبها فرق داشت..شب را نمیگویم او را می گویم.دیشب زودتر از همیشه آماده نماز شب و راز و نیاز با خدای خود شد.وضو گرفت و رفت.به آرامی در پی او رفتم.گوشه ای نشست و کتابچه ای را باز کرد.مولای یا مولای انت الرب و انا العبد............حس عجیبی داشت.می دانستم که فردا اتفاقی خواهد افتاد.و آن اتفاق انفجار عظیمی بود که زمین را به لرزه درآورد.و هر چه و هر کس را که بود به هوا برد و به گوشه ای پرت کرد.گرد و خاک که نشست همه برخواستن .لباسهایشان را تکان دادن.در میان گرد و خاک ودود به دنبال هم می گشتیم.اما او برنخواست با شکافی در بدن .سینه ای که پاره پاره شده بود و لبخندی پر از درد افتاده بود روی خاک تشنه که حریصانه خون گرم او را میبلعید..او لبخند زده بود لبخند به فرزندی که در راه بود و او هنوز نمیدانست که دختر است یا پسر.آری او دلبسته نشده بود و فقط لبخند زده بود..