شب فرا رسید...
سکانس اول .شمع های اطراف خاموش شده بودند.آسمان لباس سیاه خود را پوشیده بود .ستاره ها پر نورتر از همیشه بودند.شب با تمام زیباییهایش جلوه کرده بود .ستاره ها با عشق به زمینیان چشمک میزدند.
سکانس دوم ...صدای موذن بگوش میرسید دستش را به زانوان گرفت تا بلند شود .ناگهان دستی بازویش را گرفت تا بلند شود ...گفت آمدی مادر؟...
سکانس سوم:.خانم خانم بلند شید شب شده.....نبضش را گرفت و با غمی سوزناک گفت: بچه ها این خانم فوت شده لطفا آمبولانس خبر کنید.