نیمکت دل..........
الفبایی را که عاشقانه فرا گرفته بودم با جوهر خون بر صفحه دل حک کردم....
چگونه میتوان فراموش کرد حس عاشقی را....
آنچه خوانده بودم همه از یادم برفت جز حدیث عشق که سالهاست بر قلب خویش حک کرده ام....
در زیر باران چه با احساس رفتند یاران...
سالهاست که در پس پنجره انتظار حسرت جاماندن در دل دارم...
روزهای عاشقی را حک بر دل دارم و نگه در یاد...
وجود یادش نبض است و بغض گلویم و اشکهایم فروغ چشمهایم..
آنچه آموختم همه در میکده عشق بود..
نیمکت دل...
کلاس عاشقی...
خانقه عشق...
در دیار عاشقان چه زیبا بود همنوایی با سمفونی عشق بروی نیمکتهای خاکی...
چه حسرت آور است یادآوری سالهای مدرسه عشق در پس پنجره احساس....
روزهای بارانی یادآور سالهای عاشقیست...
صدای شورانگیز سفیر گلوله و نوای دل انگیز مرغان عاشق و پیر خرابات در امواج درون...
و چه زیبا بود دیدن شور و شوق عاشقی همشاگردیها.....
و آن دورتر ها ..
ندای لبیک یا الله عاشقان ...
و صدای بال پرستوهای مهاجر....
چه زود مثنوی عشق پایان یافت و حدیث غربت بر پیشانی نشست....
گرد جاماندن از قافله عشق بر چهره نشست...
بدن خسته ام سالهاست که زخم روزگار را تاب میاورد...
زخمهای عمیقی که بر جان قلبم آویخته....
تپش قلب و جاری شدن خاطرات در اعماق وجودم عمیقترین دردها و رنجها را یاداوری میکند......
اینک در ماوای دل و کلبه حسرت خویش انتظار نگاهی را میکشم...
کاش برگردند خاطرات ...
لحظه ای....
آنی ...
تا بر قلب رنجورم نسیمی بوزد و جلای دل شود ..
کاش برگردد آن زمان...
کاش ساحلی بود که موجهای دلتنگی برای همیشه بر آن آرام میگرفت...
و غروب را برای ابد شرمسار غمگین بودن مینمود....
دل که گیر باشد و پر از غم هیچ آوایی برایش نغمه شادی نخواهد بود ...
و هیچ نغمه ای جز نغمه معشوق را نخواهد شنید....