حوالی عشق...
در پس بهانه های دنیا اسیرم ...
اسیر.
حوالی عشق دوباره نگاهم را به دورترین خاطرات معطوف میکنم...
خاطراتی که در مقابل چشمان حسرت بارم صف کشیده اند...
ثانیه ها و شماره ها....
لحظات و ساعات...
روزها و سالهای دور و دلتنگی.....
پرستوهای آن سوی این قفس....
در دلم رازهایی هست که برای گفتنشان هیچ واژه ای نمیابم..
خودم هم نمی فهم ...
نمیدانم...
رازهایی از جنس دوست ...
غربت و غم ....
حسرت ...
نشسته ام... نشسته....
خسته ام خسته...
این آشفتگی را پایانی نیست...
غروب که می شود رو به مغرب مینشینم .و اشکهای مدام..
مینشینم تا مرور کنم ..
قصه غصه ها را..
غم و حسرت و درد را..
مرور می کنم. خاک مقدس را
سالهاست که گرد غربت بر دلم نشسته ..
نجوای دلم.
نجوای دلم و بغضهای عادت کرده به اشک .
در پشت بهانه های دنیا اسیرم .. اسیر ...