خنده های من و گریه های ...
تو سنگر گروهی یا همون سنگر اجتماعی و یا همون سنگر استراحت . پتوهایی رو مثل تشک کنار هم پهن کرده بودیم و هر پتو نشانه رختخواب بچه ها بود کنار این پتوهای تشک نما یه جعبه مهمات خالی میزاشتیم که صندوقچه مون میشد . وسایل شخصی بیشتر لباس و کاغذ قلم و بقیه چیزها رو توش نگهداری میکردیم . . بیشتر مواقع پتو ها پهن بود و بچه هایی که برای استراحت میومدن یا روش میشستن یا میخوابید ن. . اینو گفتم که مجسم کنید سنگر خوب و قشنگ یعنی چی . شب بود بلند شدم برم به بچه ها سرکشی کنم یوسف رو صدا کردم . گفتم یوسف بریم یه گشتی بزنیم . . یوسف هم از خدا خواسته عین تیر از جاش بلند شد رفتم بیرون موتور باک شتری ( تریل) رو روشن کردم . چنتا گاز نداده بودم که سنگینی هیکل یوسف کوچولو رو پشتم و رو موتور حس کردم . کلاش رو دوشش بود شونه هامو گرفت ووقتی نشست گفت بریم . جاده و یا همون راهی که منتهی بود به پست بچه ها از دو طرف خاکریز زده بودن بخاطر اینکه دید کمتری داشته باشه . نزدیکیای بچها بود که طیق معمول . منورها و آتیش دشمن تو خط فضا رو روشن میکرد هر وقت منور میزدن کمی میترسیدم چونکه گرد و خاک بلند شده از حرکت سریع موتور نشانه ای بود برای گرا گرفتن عراقیها . داشتم با سرعت وسط جاده حرکت میکردم که صدای سوت خپاره ها شروع شد . انقدر که با موتور زیر آتیش دشمن این جاده رو رفته بودیم .. میتونستیم حدس بزنیم تقریب خمپاره کجا میخوره زمین . همینجور که گاز میدادم و گرد و خاک موتور زیر نور منورهای دشمن بیشتر از روز دیده میشد صدای سوت خمپاره ای شنیدم که حدس میزدم جلوی ما میخوره زمین . یه هوم فرمون موتور رو چرخوندم طرف خاکریز و در همین حین که موتور تو سینه کش خاکریز داشت چپه میشد خمپاره هم منفجر شد . دیدم یوسف داد زد آیی آخخخ وقتی گرد و خاک خوابید و مطمئن شدم که زنده هستم . رفتم سراغ یوسف بازوش ترکش خورده بود از اون ترکشای گنده ... چفیه شو از گردنش باز کردم و با اون مشغول بستن زخم بازوی یوسف شدم . تو همین حین مرتب چفیه خودم که دور گردنم بود میافتاد رو بازوی یوسف و من مجبور میشدم که دوبار چفیه رو دور گردنم بپیچم. . تمام دستام و چفیه خونی شده بود . یوسف رو با هر جون کندنی بود رسوندم درمانگاه صحرایی و و وقتی جراحت یوسف رو دیدن گفتن باید اعزام بشه بیمارستان شهید بقایی اهواز . . این عملیات ما . چند ساعتی طول کشید بچه های مقر خیلی نگران شده بودند . وقتی رفتم تو مقر هنوز وارد سنگر نشده بودم جرقه ای زهنمو قلقلک داد . با ناراحتی تمام رفتم تو سنگر بدون گفتن هیچ حرفی رفتم سمت رختخواب و جعبه مهمات یوسف . . دستا و سر و صورتم و چفیه ام خونی بود . یکی از بچه ها گفت یا حضرت عباس . یوسف؟ . هیچی نگفتم . آرام و با اندوه تمام رفتم سراغ جعبه مهمات یوسف . اونو باز کردم . بلوز معروف یوسف که همیشه چشمم دنبالش بود رو برداشتم و یه بو کردم و بعد گذاشتم رو صورتم و شروع کردم به خندیدن و هق هق خنده . از تکون خوردن شونه های من و صدای هق هق خنده که به نظر بچه ها هق هق گریه بود . زجه های بچه ها رفت آسمون . بچه ها همه داشتن گریه میکردن منم که اون زیر میخندیدم . کمی که گذشت بلوز یوسف رو به آرامی کنار بردم و بچه ها دیدن . وقتی همه منو دیدن و صورتمو و خنده هامو . یکی از بچه رفت سراغ یک پتوی خوشدس و جاتون خالی آنچنان جشن پتویی گرفتن که داشتم میمردم . . پ ن .یوسف از بچه های خوب تهران بود .