سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

هزاران حسرت...

  جاماندم ..

در خاوری دور .

در مشرقی ترین مکان .

در خاوری بی زمان و تاریک..

ماندم تا حسرت بکشم..

ماندم تا در گذرگاه خاطرات حسرت بار و در لبخندهای بی روح برای درد دل از تمام واژه های غریب استفاده کنم ..

تمام جوانیم را

تمام هستیم را در افق جا نهادم...

جوانیم را در زمان غریبی جا گذاشتم ...

زمانی که در تمنای نگاهی روشن بودم ..

گویا هرگز نبود خاطره ای ..

نبود حسرتی...

 


نبود نغمه عاشقانه پرنده مهاجری..

گویا نبود زورقی ..

زورقی که مرا تا ساحل اشتیاق ببرد . 

 زورقی که مرا به سر منزل مقصود برساند..

ماندم تا در بیشه زار این زمانه حسرت بکشم..

شاید ماندم تا در یک شبی در امتداد این افق بی نهایت سرو سامانی بگیرم..

مانده ام .

خسته ام..

.حسد می برم از آن لحظه ای که رفتنت را با کسی تقسیم نکردی 

 سالهاست که هر شب آن لحظه را بیاد می آورم 

 تو بریدی ...

از همه کس ...

از همه چیز...

دردهای زخمت را با لبخندی شیرین به اقیانوسهای ندانسته و نفهمیده من سپردی و رفتی . 

رفتی و من ماندم  

با هزاران حسرت

و آه .