شب پایان نیست... جمعه 91/7/7 , 7:47 ع محمد جواد.س نظر امشب باز هم به حال خودم میگریم . می سوزم همچو شمعی در تاریکی محض. دلم برای چشمان ترم می سوزد چشمانم کم سو شده اند ذره ذره آب میشوند در حسرت . اگر این زبانه های آتش فروکش نکنند اگر سوز دلم را با گداز همنوایی کنند همچو شمعی بی فروغ پایان خواهم یافت و فقط جای سوختن باقی خواهد ماند . خدایا تا به کی گریان بودن . همه شب تا به سحر گریانم من منتظر می مانم در میان تاریکی شب و در میان سکوتی خیس و غم انگیز شب ، آخر راهی خواهم یافت راهی منتهی به گذشته امشب دردهایم را آشکار کردم تا همدمی ، همنوایی یافت شود تا از آلام دلم کمی کم شود امشب هم تا به سحر صبر می کنم صبر میکنم تا روز برآید و روشنی لبخند بزند . شاید راهی یافت شود . راهی که از حسرت بیرون بیایم و دل به دلدار بسپرم . شب که چادر سیاهش را پهن میکند پیایان روز است اما شروع خواستنها و تمناست . شروع درد دل و راز دل . شروع همنوایی شروع گفتگوی پنهانی . باری شب پایان نیست شب شروع زیباییهاست شروع راز و نیاز و تمنا از یار . تمنایی شیرین که اگر براورده شود به روز جهان افروز مبدل می گردد . بگذارید امشب هم در سکوت خیس خود خاشعانه تمنای وصال کنم . شاید دل یار به رحم امد و این بنده سراپا تقصیر را بخشید و جایی هر چند کوچک هم در میان خوبانش عنایت فرماید . پ ن : حسب الامر سرکار خانم توحیدی این وب بروز شد .