درد دل...
ترکشهای ریز و درشتی که تو کمرش جا خوش کرده بودن و بعنوان یادگاری جبهه هرازگاهی اونو راهی بیمارستان می کرد، این روزا اذیتش نمی کردن ، دیگه درد نداشت . بلکه درد اصلی تو دلش جا خوش کرده بود ..از اون سالی که سومین عمل رو کمرش انجام داده بود، مدیر وقت شرکت فهمیده بود که دیگه توانایی انجام کار رو نداره ..بهش گفته بود که شما رو منتقل میکنیم به بخش اداری اونجا کارت راحته..مدتها گذشت مدیر عامل شرکت عوض شده بود.وقتی دیده بودش که همیشه دست به کمر راه میره گفته بود که تکلیفشو روشن کنید یا بره خودشو درمان کنه یا .............داشت با خودش فکر میکردزمانی که اون درس و مدرسه رو رها کرده بود و رفته بود جبهه تا از جان و مال و ناموس کشور و مردم دفاع کنه امثال مثل اون مدیر وفت که با بورسیه در خارج از کشور تحصیل کرده بودند و بعد سالها به کشور اومده بودند ، هیچی از زمان جنگ و دفاع مقدس نمی دونستند و اصلا درک نمی کردند با خودش فکر می کرد که حالا چه کسایی برای چه کسانی تعیین تکلیف و تصمیم میگیرند و زحمات اونها رو نادیده گرفته بودند...دوستانش بهش توصیه کرده بودند برو باهاش صحبت کن!!! اون گفته بود که من تا به حال کارت جانبازی نگرفتم و نیاز هم ندارم .بعضی مواقع سعی می کنم که جانبازی خودمو کتمان کنم و نزارم کسی بفهمه..آخه تا میای حرف بزنی میگن چیه؟؟ برای خدا رفتی!!! چته؟؟ تا صف بربری شلوغ میشه ترکشای توی تنت رو به رخ ما می کشی!!هیچ وقت دوست نداشت کسی بفهمه جانبازه!!همیشه از درد دل مینالید اما از درد کمر نه!!
پ ن1: منظور شخص خاصی نیست کنجکاوی ممنوع :)
پ ن 2 :روز جانباز مبارک :)