سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

سوختن در مزار شهدا...

خورشید پرتوهای خود را از روی زمین به آهستگی جمع می کرد و آرام آرام به پشت کوه های دلتنگی میرفت .

مادر هنوز قرآن میخواند جعبه خرما در کنار مزار و گلهای پرپر و نمناکی مزار حکایت دلتنگی مادر را نجوا میکرد .

نزدیکش رفتم.چارقد یاسی، عصای چوبی و چهره نورانی و شکسته اش حکایت از تحمل سختیها و مصائب میکرد...

به آهستگی سلام کردم   

سلام مادر  

علیک سلام 

خوبی مادر؟

 صورتش را از روی قران بالا گرفت و گفت :خوبم شکر خدا  

 گفتم: چه میکنید؟

 گفت: شکر 

 گفتم: دیر وقته هوا داره تاریک میشه   اگه راهتون دوره برسونمتون؟

گفت: نه مادر خودم میرم

گفتم: شاید شلوغ باشه چرا تا دیروقت اینجا میمونید؟

 گفت:چه کنم مادر همه وقتی میان مزار یه دستشونو میذارن روی یه قبر اما من باید دوتا دستمو بذارم رو دوتا قبر....

 نگاه به دو مزار کنار هم کردم  گر گرفتم

تشابه اسمی و نام پدر حکایت از آرمیدن پدر و فرزند در کنار هم بود

 حالا فهمیدم که چرا مادر بین دو مزار نشسته و قرآن میخونه ..

چیزی برای گفتن نداشتم

 همونجا نشستم و فاتحه خوندم

یکباره غم بزرگی بر دلم سنگینی کرد.

گر گرفتم

 

 

.