مادرم...
باز هم قاب عکس را برد اشت و به کنار پنجره رفت..
گوشه حیاط را ،جایی که برای آخرین بار همسر و فرزندش را بدرقه کرده بود عاشقانه به نظاره نشست..
آسمان باز هم گریست..
مادر بی پروا می گریست..
دانه های اشک همچو مروارید غلطان از روی گونه های مادر بروی شمعدانی های کنار پنجره می افتاد..
این روزها مادر حس دیگری داشت..
همنوا با بارش باران مادر هم میگریست.
قاب عکس را بالا آورد ..
همسر و فرزند شهیدش در کنار هم ..
.بیاد آورد روز تولد پسرش را..
روزی که همسرش خندان با دسته گلی به ملاقاتش آمده بود..
باران می بارید
بی امان..
مادر اشک می ریخت
بی قرار..
مادر دل به کوچه ها داد ..
کوچه های عاشقی..
غروبها صدای درویش حدیث عشق و ذکر عشق را در سینه مادر تداعی میکرد..
مادر عهد کرده بود هر غروب با همسر و فرزندش کنار پنجره بایستد..
صدای موذن که بر خواست.مادر پنجره را بست.
سجاده اش که یادگار همسرش بود را باز کرد.
پلاک همسر و پسرش در کنار هم
چه شیرین
و چه غمگین بود..
پ ن : 1 تقدیم به مادرم . ..
پ ن 2 مادر ندارم اما مادران شهید زیاد دارم .