دعای اجابت نشده من...
نمی دانم من کم گذاشتم یا روزگار..
خدایا بگو کجای عشقم جای خالی داشت که حسرت را میهمان همیشگیم کردی؟..
خدایا حال چشمان منتظر و دل نا آرامم بسته به یک نگاه تو دارد.
مدتها دور از شهر و کاشانه بودم و بی خبر از شهر خود در شهری پا گرفتم که عاشقی بیاموزم..
شهری که تمام غم هایش به من شادی بخشید .
شهری که با تمام ویرانیش به من حیات دوباره می بخشید..
شهری که پر بود از لاله و شقایقهای عاشق .
شهری که از آنجا کوچ پرستوها آغاز می شد.
یاد نگاهشان و کلامشان که می افتم نفسهایم به شماره می افتد..
آنقدر عاشقانه نگاهشان میکردم که اشک مهمان همیشگی چشمان منتظرم بود
چنان عاشقانه زمزمه میکردند که دلهاشان آرام میگرفت .
خدایا نکند روزی گم کنم خاطره روزرهای بودنشان را..
هنوز هزاران حرف نگفته در دل دارم
یاران همه رفتند و من تا چشم گشودم جز خاطره ای کم رنگ برایم نمانده است..
خدایا دستانم خالیست کوله بارم سبک و تهی ..
خدایا تو خود درهای توبه و بخشش را باز گذاشتی .
خدایا مرا باز گردان به گذشته به شهری که بوی عشق میداد
به شهری که عطر شهدا در آن پیچیده بود .
شهری که خرم بودو خونین نام گرفت .
شهری که نقطه پرواز و اوج گرفتن سبکبالان عاشق شد .
به شهری که هنوز پس از سالیان سال خاکش بوی غربت و خون میدهد .
شهری که عده ای را به وصال رساند و عده ای را در حسرت همیشگی...
شهری که در کوچه های نا پیدایش شمیم یار بود و دلدادگی...
شهری که خانه هایش دیوار نداشت
شهری که مسجدش محل تجمع فاتحانش شد ..
شهری که با خون نام گرفت و با خون آزاد شد .
شهری که جاوید ماند و جاودانه کنندگانش جاودانه ماندند .
.و این بود دعای اجابت نشده من..