دلنوشته...
اکنون سالها گذشته است .
سالهایی که ناگفته مانده است .
آن سالها می دانستم که تو هستی و تمام قد برای دفاع سینه ات را سپر می کنی..
و من تنها قانع بودم به همان سالها.
اکنون پس از سالها سرزمین ایران سرافرازی فرزندانش را میبیند و رشادتهای دلاور مردانش را به رخ جهانیان می کشد..
تو لحظه شماری می کردی برای شهادت
تو تحسین همگان را برانگیختی تو سپاس ما را باعث شدی..
در تکاپو و کنکاش بی آلایشی تو بودم که دانستم که در یلدای سرد و تیره امید را در من زنده کردی..
تو رفتی تا آفتاب سرزمینت رخ برنتابد..
و من .
و من به حرفهای مهربانت عادت کرده بودم .
من به تبسم شیرینت عادت کرده بودم.
و در این قصه بسر میبرم که کاش حرفهایت و تبسمت تمام نمیشد..
من ایمان دارم که جانفشانی تو باعث سرفرازی من شده است.
.اینک گذر میکنم از جاده خاطره ها..
من چگونه از تو فاصله بگیرم در حالی که راه روشن و نورانی را برای من باز کردی..
تو،
تو در تلالو رنگین کمان پاکی آفتاب را در افقهای ترسیم کردی
تو قطره های شبنم را بروی گل سرخ نشاندی ....
اکنون پس از سالها که قطرات شبنم بروی گلبرگ شقایقها جا خوش میکند سرخی خون تو را تداعی می کند..