سیب قرمز قرمز...
از مرخصی که برگشتم ساکم رو باز کردم .چنتا سیب توش بود یکی رو برداشتم و از سنگر زدم بیرون.
ابراهیم رو موتور تریل نشسته بود. دستم رو گذاشتم رو شونه اش .مثل همیشه دستشو گذاشت رو دستم و برگشت..
لبهاش با تبسم باز شده بود نگاه مهربانانه اون برای من خیلی لذت بخش بود
.سیب رو بردم طرفش .گرفت و دکمه پیراهن نظامیش رو باز کرد و سیب رو گذاشت داخل لباسش.
موتور رو روشن کرد و مثل همیشه گفت:مواظب خودت باش ، التماس دعا
.دست بهترین دوستم رو فشردم و با نگاه بهش فهموندم که باید قدر تو رو بیشتر بدونم.
موتور تریل زیر اشعه خورشید که از لابلای نخلها به اون می تابید دورتر و دورتر می شد..
.وقتی بچه ها پیکر ابراهیم رو آوردن کنار وسایلش یه سیب بود..سیب قرمز قرمز..