سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

سیب قرمز قرمز...

  از مرخصی که برگشتم ساکم رو باز کردم .چنتا سیب توش بود یکی رو برداشتم و از سنگر زدم بیرون.

ابراهیم رو موتور تریل نشسته بود. دستم رو گذاشتم رو شونه اش .مثل همیشه دستشو گذاشت رو دستم و برگشت..

لبهاش با تبسم باز شده بود نگاه مهربانانه اون برای من خیلی لذت بخش بود

.سیب رو بردم طرفش .گرفت و دکمه پیراهن نظامیش رو باز کرد و سیب رو گذاشت داخل لباسش.

موتور رو روشن کرد و مثل همیشه گفت:مواظب خودت باش ، التماس دعا

.دست بهترین دوستم رو فشردم و با نگاه بهش فهموندم که باید قدر تو رو بیشتر بدونم.

موتور تریل زیر اشعه خورشید که از لابلای نخلها به اون می تابید دورتر و دورتر می شد..

.وقتی بچه ها پیکر ابراهیم رو آوردن کنار وسایلش یه سیب بود..سیب قرمز قرمز..