چه می گفت و چه می شنیدم....
هر وقت فرصتی پیش میومد و من و اون کنار هم مینشستیم.برام از دلتنگی ها و آزویش میگفت..همیشه تنها امید و آرزویش شهادت بود.و مدام سفارش به دعا میکرد..میگفت دعا کن شهید بشم..با شنیدن حرفهاش اشک در چشمام حلقه میبست.و او منو بغل میکرد دستم رو میفشرد و میگفت شهادت در راه خدا بزرگترین آرزویم هست....او عاشق شده بود.و جز به وصال راضی نمیشد.درمان درد خود را در وصال میدید.میگفت وقتی که مطیع امر ولی باشیم و واجبات و مستحبات را انجام دهیم.به آرزوی خود میرسیم.زمانی این امر میسر میشود که ناخالصی ها از بین برود.. او میگفت باید هدف را مشخص کرد و وسیله رسیدن به هدف باید خالصانه باشد. برای رسیدن به هدف باید هیچ چشمداشتی نداسته باشی و فقط و فقط برای هدف کار کنیم..چرا که هر چه خالصانه تر و بی ریاتر و بدون توقع باشیم مزدمان بیشتر است و زودتر به هدف خواهیم رسید..او میگفت و من می شنیدم.اما تازه فهمیدم که چه میگفت و چه می شنیدم....