نگاه پدرش از او برداشته نمی شد....
آماده اعزام برای شرکت در عملیات کربلای 4 بود.قرآن را آوردم که از زیر آن عبور کند.نگاه پدرش از او برداشته نمیشد.به پدر گفت بابا بیست و سه سال است که مرا می بینی سیر نشده ای؟.باباش هم که این حرف راشنید سرخ و سفید شد و هیچ نگفت..آن روز مهربانی عجیبی در چهره اش موج میزد.فهمیدم آخرین بدرقه اوست.دلم فرو ریخت و ناگهان اشکهایم سرازیر شد.من