سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

با مصطفی....

    نظر


 

چارقدی که چند سال پیش مصطفی براش عیدی گرفته بود رو سرش کرد و رفت جلوی آیینه..از دیدن گلهای یاسی رنگ چارقدش یاد گذشته ها افتاد.مصطفی سلیقه مادر رو می دونست هر چی براش کادو میگرفت یاسی بود...مادر خمیده شده بود.یادش اومد اون موقع که مصطفی براش هدیه میخرید تمام قد جلو آیینه می ایستاد و امتحانش می کرد.قطره اشکی گوشه چشمای چین خورده مادر رو نمناک کرد.بلافاصله به خودش نهیب زد که حاج احمد آقا اگه ببینه ناراحت میشه...دستای لرزانشو برد و گوشه چشمشو پاک کرد ..رفت از توی کمد کت شلوار حاج احمد آقا رو در آورد ...حاج آقا... حاجی.... بلند شو دیگه دیر میشه ها...حاج احمد قرآن رو همون رحل بسته و عینک ته استکانیشو از صورتش برداشت...یه دستشو گرفت به دیوار و یه دستشو گذاشت رو پشتی طرح ترکمن و یه یا علی گفت......دقایقی بعد مادر عصا زنان در حالی که  حاج احمد آقا بازوش رو به قصد کمک کردن گرفته بود به طرف منزل پسرش حرکت کردن...حاج احمد دو تا صندلی تاشو مسافرتی که دوست مصطفی براشون گرفته بود رو باز کرد تا بشینن روش.....مادر جعبه ای شیرینی و سبزه و قرآن رو با یک شمع گذاشت روی سنگ مزار مصطفی....حاج احمد عینک ته استکانیشو به صورت زد و مشغول خوندن قرآن شد.لحظات آخر سال بود..دقایق انتهایی سال زودتر از همیشه در حال گذر بودن..ثانیه ها و دقایق یادآور خاطرات نه چندان دور پدر .... مادر..... و مصطفی بود.مادر خوشحال بود که باز هم دور هم جمع شدن .مادر یادش نرفته بود که مصطفی و.صیت کرده بود بعد از شهادت من گریه و شیون نکنید....مادر قول داده بود اما عاطفه مادری همچون شبنم صبحگاهی بروی گلبرگهای گل یاس از گوشه چشمهاش تراوش میکرد و به روی گونه های چین خورده  صورتش می غلطید و بروی سنگ مزار مصطفی می نشست.....رادیو جیبی حاج احمد شروع سال جدید رو اعلام کرد..

.شروعی دوباره و باز هم بدون مصطفی  با خاطرات مصطفی...