سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

رد اشکها بروی غبار...

ظرف آب را با دستان ضعیف و رنجورش حمل میکرد.نزدیک عید بود و زمان خانه تکانی.

به منزل پسرش که رسید آرام کنار مزارش نشست.با یک دست آب را روی سنگ ریخته و با یک دست آنرا شستشو میداد.

سرش را بالا گرفت پلاکی از گوشه قاب عکس پسرش آویخته بود و قرآن کوچکی روی آن قرار داشت.

دو شمع مشکی همچون مناره های مسجدی قابش را احاطه کرده بودن.قاب عکس را برداشت  و قرآن را بوسید عکس پسرش را به سینه چسباند..

.دستمال سفید و نمناک راروی عکس میکشید و اشک میریخت..

.از روی ردی که اشکهای مادربروی غبارهای نشسته بر گونه هایش انداخته بود میشد فهمید که خانه تکانی تمام شده..

.مادر باز میگردد تا دعای یا محول را همراه با پسرش بخواند


محمد جواد نوشت: خدایا چگونه دل را خانه تکانی کنیم تا تحولی ایجاد شود؟