دخترکان بابا........
پلاک بابا را مقابل صورتش گرفت.همینطور که پلاک تاب میخورد،روزی را بخاطر آورد که پدر را برای آخرین بار می دید....
مادر کاسه ای آب و قرآنی در دست داشت...
پدر قرآن را برداشته بود تا ببوسد
.دخترک با دستان کوچکش حلقه ای بدور پاهای پدر زده بود و با زبان شیرین کودکی پرسیده بود که..بابا...بابایی....چنتا دیگه بخوابیم و بیدار بشیم برمیگردی؟..
پدر نشسته و دخترک را بوسیده و همینطور که بند کفش دخترش را میبست گفته بود که هر وقت یاد گرفتی بند کفشت را خودت ببندی بابا برمیگرده!...
دخترک اشک ریخت و در آغوش پدر فرو رفت.نمیخواست که باور کند آغوش پدر را دیگر نخواهد دید
.سالها از آن زمان میگذشت،قطرات اشک بروی گونه های دخترک جاری بود.وقتی کنار قبر بابا نشست خاطراتی را که در تمام این سالها داشت مرور کرد.
.گلبرگها و قطرات اشک ریخته شده بروی سنگ مزار .بابا را از تنهایی درآورده بودند....
دخترک با زبان شیرین کودکی گفت:مامان...مامانی...بند کفشم باز شده برام میبندی؟.
دخترک سرش را بالا گرفت انگار پدر از آسمان به دخترکانش لبخند زده بود...
محمد جواد نوشت: این داستان تقدیم به تمام دخترکان شهدا.