عاقبت بخیری...
رد گرد و خاکی که به هوا بلند شده بود نشون دهنده این بود که داره میاد.چنتا رزمنده هم توی ماشین بودن.با اینکه در تیر رس بودن اما گلوله های خمپاره دشمن همه اش به اطراف جاده میخورد.جیپ وایستاد مثل همیشه بود.چفیه دور گزدنش و صورت آفتاب سوخته و نورانی.مثل همیشه پیشونیمو بوسید و با دوستان حال و احوالی کرد و آرنج منو گرفت و هدایتم کرد به چند متر اونطرفتر و گفت: سید جان عرضی داشتم.گفنم: امر حاجی.گفت: سید جان فدای اون جدت دعا کن عاقبت بخیر بشم.گفتم: حاجی همین الان هم عاقبت بخیر هستی مکثی کرد و با صدایی بغض آلود گفت .نه سید دعا کن شهید بشم.دعا کن شهادت رو نصیبم کنه....مو قعیت ما طوری بود که تانکهای دشمن از دو طرف بصورت گاز انبری داشتن پیشروی میکردن.ما هم توی یه خاکریز نعل اسبی سنگر گرفته بودیم. بهم گفت .برو توی اون سنگر انفرادی دو تا آرپی جی بیار منم دو تا دارم اگه یکی دو تا از تانکها رو بزنیم بقیه فرار میکنن.اینجوری معطل میشن تا بچه ها بیان..رفت بالای خاکریز و یکی از اون موشکهای آر پی جی رو شلیک کرد.بعد به من گفت برو دیگه زود بیارشون. برگشتم طرف سنگر .انگار یکی بهم گفت برگرد..برگشتم دیدم داره از روی خاکریز قلط میخوره .دویدم طرفش گلوله تیر بار تانک عراقی درست نشسته بود وسط سینش.بوی گوشت و باروت و عطری توامان فضا رو پر کرده بود.سرشو گرفتم بالا دیدم چشماش بازه ولی انگار ساعتهاست که پرواز کرده .دستمو کشیدم رو صورتش و چشماشو بستم و گفتم که .خدا تورو دوست داشته که بدون دعای کسی هم عاقبت بخیر شدی..محمد جواد نوشت.خدایا عاقبت منو ختم بخیر بگردان.