تمام شد آن لحظه ها...
.آن روز صبح همچو کبوتری بال و پر شکسته.
افتان و خیزان پای در آستانت نهادم
.در صحن و سرایت آهسته گام بر میداشتم.
به انتهای صحن که رسیدم.
گنبد و گلدسته ات را که دیدم.
قطرات اشک خاطرات باران را تداعی کرد.
آقا آمده ام تا سر بر آستانت بسایم.
آمده ام تا پنجه و پبشانی به پنجره فولادت بسایم.
آقا جان اشکهایم را ببین.
این کویر دل من سالهاست که باران ندیده است.
تمام شد آن لحظه ها.
لحظه هایی که پای در حرمت نهادم.