غروب است سینه بر ز غم.
اطرافت را خوب نگاه کن هنوز هستند .
آرام و بی صدا اما تدریجی می آیند.
یادم رفت بگویم که آنان را میگویم.
همان شقایق های عاشق که هراز گاهی با جسمی کوچک برایمان بیامی بزرگ می آورند..
بی هیچ انتظار و چشمداشتی ..
آنان می آیند برای اینکه بگویند هنوز هستند و برایشان مهم هستیم...
همان برستوهای مهاجر که یادشان نرفته ما هنوز هستیم..
آنها را میگویم
همان سبک بالان عاشق که فراموش میکنند ما هر روز آنها را فراموش می کنیم....
همان مردان خدایی که برایت بهترین آرزو را دارند.
همانهایی که میدانند در روز مرگیهایمان فراموش میکنیم گاهی آنها را...
همان گمنام هایی که همین گوشه و کنار هستند..
همان سنگ صبورانی که وقتی دلمان بر درد و چشمانمان بر از اشک .
سینه امان بر از آه می شود بیدایشان می شود...
همان هایی که روی شانه امان میگذاریم و غم دنیا را روی شانه هایشان خالی میکنیم...
همانهایی که لحظه ای بس از آرامشمان گم می شویم..
آنها را میگویم.
همان هایی که در خاموشی غم انگیز ما بجای چشمان ما می گریند..
روزی می رسد که می فهمیم برای همه چیز دیر شده است..
غروب است سینه بر از غم دنیا را کجا ببرم...