آدمم دیگر.
و همه چیز از غبار یک غروب شروع شد.
نشان به نشانی که اروند هیچ وقت انقدر دلگیر نبود.
دلشدگانی که از عشق به جنون رسیدند..
عقل خود را داده ام تا روزی به آن غروب برسم..
عمریست که عطش یک غروب دیگر را دارم...
وجودم بی فروغ شده است...
سوت و کور میماند...
حسرت سرتاسر مملکت جانم را فرا گرفته...
آدمم دیگر .
حسرت بر قلبم نشانه گرفته..
شاید بی فروغ شود چشمانم..اما هرگز از نور امید خالی نمیشود..
گاهی در دل شبی تاریک به دو قطره اشک آرام میشود...
و گاهی باران اشک هم آرامش نمیکند...
قلب را که میشناسید؟..
تنها یادگاری که از آن دوران دارم و درونش حسرت و غم انبار کرده ام...
قلب را که میشناسید؟..
از محبت و عشق. از حسرت و غم یر میشود..
دل را که میشناسید؟.
.مگر میشود در گرو محبوبی نباشد؟..و سینه چاک نکند...
معامله گر خوبی نبودم..
در بازار عشق نه دل را فروختم نه جان را........