کمی دلتنگی که گناه نیست....
سالهاست که دیگر چشمانم کز کرده اند...
گفته نمی شوند حرفهایی که بغض شده اند در گلویم..
بغضی که چونان خاک خفه ام میکند...
بغضی که خیال ترکیدن ندارد...
حرفهایی که در قلبم مانده است و گه گاهی بزور و التماس تکه تکه بر کاغذ روان می شوند.....
انبوهی از خاطرات که تلنبار شده اند در گوشه قلبم ...
حال نگاهم مبهوت و دهانم گذرگاه حرفهای نا گفته...
از حرفها ...
.حرفهایی از عشق ..
عشق آمد و دلم مرد....
دلم که مرد، گرد یتیمی بر آن نشست..
گه گاهی بر مزارش می نشینم و یادی...
یاد باد آن روزگاران که دلی بود و سودایی در سر ...
روزهایم شده اند شبهای تیره و تار...
شبهایی که بودنشان را مدیون همین قلب مرده ام هستم....
حال که قلبم تنهایی را پسندید..
.کمی دلتنگی که گناه نیست...
اشک آمد ...
دیگر نجوای شقایق های عاشق به گوش نمی رسد ..
شقایق هایی که غزل خوان رفتند و دیگر غزلشان به گوش نمی رسد .
.بغضم هم دیگر رهایم نمی کند
دعایم کنید که این یکی دیگر رهایم نکند ....