گریه بی امان ....
سخنرانی راجب یادبود شهدا تو یکی از دانشگاهای کشور تموم شد .
عجله داشتم تا برگردم تهران جایی قول داده بودم ..
دفتر دستکو زدم زیر بغل داشتم با عجله به طرف ماشین میرفتم که ..
دیدم یه دختر خانم محجبه اومد گفت ببخشید عرض داشتم . .
گفتم فقط زودتر چون عجله دارم .
گفت زیاد وقتتونو نمیگیرم . فقط دعا کنید پدرم شهید بشه!..
خشکم زد .
نگاهش به زمین بود .
اشک تو چشماش جمع شده بود .
گفتم دخترم این چه خواسته و چه دعاییه؟.
گفت: آخه حاجی بابام موجیه!!
گفتم خب انشاالله که خوب میشه برای چی دعا کنم شهید بشه؟.
گفت آخه هر وقت موج میگیردش و حال خودشو نمیفهمه شروع میکنه و منو مادر و برادر و خواهرم رو کتک میزنه.!!
گفتم خب دخترم اینکه دست خودش نیست. مگه تحت درمان نیست و دارو نمیخوره؟
گفت چرا دارو هم میخوره اما مشکل ما این نیست!
گفتم دخترم پس مشکل شما چیه؟
گفت بعد اینکه حالش خوب میشه و متوجه میشه که چه کاری کرده .
شروع میکنه دست و پاهای هممون رو ماچ میکنه و معذرت خواهی میکنه ..
حاجی ما طاقت نداریم شرمندگی پدرمون رو ببینیم .
.حاجی دعا کنید پدرم شهید بشه و به رفیقاش ملحق بشه....
در حالی که بلند بلند گریه میکردم .
داشتم فکر اینو میکردم که تا حالا چند نفر به این دختر حسادت کردن و گفتن که با سهمیه وارد دانشگاه شده !!
در صورتی که مثل بقیه کنکور داده بود ...