بسوز ای دل..
دردریای بی کران عشق . بدنبال مرجانهای نایاب بودم
اما فقط ماسه های ساحل نصیبم شد .
چه بگویم که تپش نبض تب زده من گویای غمی جانفرساست
سالهاست که بدنبال پژواک خودم کوچه به کوچه آواره ام
ای دل اگر دل به دلبر میدادی دگر دل را نمیخواستی
هیچ کس مثل من غروب خورشید را ندید
پشیمانم از این قصه
پشیمان
خداوندا تو خود میدانی که انسان بودن و انسان ماندن چه دشوار است
شب آهسته و خسته تهی دست و زبان بسته فرا می رسد
و قدری آنطرف تر هلهله شادیست
فاصله من با شادی فاصله دو دنیاست
ای ابرهای سیاه
سوختم
ببارید
شاید شما خاموشم کنید
آه باران
من سراپای وجودم آتش است
ببار باران
شاید که مرحم این زخمهای آتشین باشی
ای خاطرات سالهای دور
نگاه به شما زخم دلم را تازه تر میکند
مثل ماه که از خاطره شب میگذرد
خاطراتم همه شب از آفاق دلم میروند
کاش مرا خاک کنند
کاش مرا خاک کنند
تا نبینم که چه تنها و حزینم
ببار ای چشم ببار
بسوز ای دل
بسوز
بنشین بسوگ خاطرات
اگر آن روزگاران دیگر با ما نیست
اگر دیدی نمیخندم
منتظرم
منتظر ابری جاوید
امشب پر زدم در حریم یار
میترسم که صدایی مرا از خواب بیدار کند
هان ای خاطرات غمبار
به حسرت من رحم کنید و مرا به حال خود واگذارید