دیده و دل...
زیر اندوه همان بارانم که سالهاست بر گونه هایم می بارد ...
در روزگاری که آرزوهایم را گم کرده ام...
تنها و سرگردان..
در زیر باران ..
بدون همدرد و بدون همراه...
گاهی افتان و خیزان در بیابانی خاموش و گاه حیران روزگار...
قرار نیست دیگر بهار باشد
لحظه ای شاد می شوم و زود می گذرد..
جایی که تو نباشی ماتم کده ای بیش نیست ..
امشب باز قلم به گردش در آمد...
بیمار عشقم..
گاهی با یک شقایق ...
گاهی با یک دل تنگ..
دل تنگی که پس از بارش باران از نفس می افتد .
می سوزد در کوی غم .
میشکند و توبه میکند.
گر ز دیده برون رفتی . دل را چه کنم؟.