غروب دلگیر
غروب است ..
غروبی تنگ و دلگیر...
در پی سنگ صبور و همدرد حتی به کور سوی شمعی هم قانع ام ...
امروز کمی خوانده ام ..
کمی یاد عزیزان رفته را زنده کردم...
چگونه دلتنگی خود را پنهان کنم؟
هوای دلم ابریست شاید منتظر رعدیست تا ببارد...
من حسرت راه نرفته را میخورم...
شاید این راه و این قدمها کج برداشته شده بود که جا ماندم...
می خواهم گریه کنم اما اشکهایم در دسترس نیست...
میخوام بنالم ...
میخواهم سر بر سنگ بگزارم...
باید رفت دلتنگی یاران جز نزد یاران برطرف نمیشود...
باید چشمها را شست..
باید دلها را سیقل داد...
باید اندوه را نزد غمخواران برد...
آمدم ای مهمان نوازان بی مدعا...
آمدم تا لختی در کنار شما عقده دل وا کنم...
آمدم ای یاران سفر کرده ...
آمدم تا دلتنگیهای خود را با شما تقسیم کنم...
آمدم تا از درد جانکاه خود کمی بکاهم...
نمیدانم شاید دریای بی کران شما جایی برای اشکهای من نداشته باشد..
پ ن دلم تنگ شهیدان است امشب.