کاش عاشقانه بروم...
از کوچه های تکراری عبور کردی و در کوچه های بکر بهشت قدم می زنی
چنان عشق را زیر لب زمزمه میکنی که فرشتگان مات و مبهوت مانده اند
کلمه ها و واژه ها را دور انداختی و با الفبایی آشنا شدی که فرشتگان بال و پر خویش را فرش راه تو کردند
این دنیای خشک و غم زده به چه درد تو می خورد ؟
آنگاه که پرواز را آغاز کردی ندانستی که در دل من چه غوغایی شد
هزاران بار اگر مثل تو باشم باز هم پنجره ای رو به آسمان برایم باز نمی شود
می ترسم
می ترسم شیشه عمرم بیهوده بشکند و خرده های ان آزارم دهند
راستی دنیا شما چه شکلیست؟
آیا در آنجا هم درختان رو به آسمان سر بلند میکنند؟
آیا گلهای سرخ و سفید را با دستانتان لمس می کنید؟
آیا ماه و خورشید را می بینید؟
در این کوچه های پر پیچ و خم ره به جایی نمی برم
مدام در رویایم کوچه های عاشقی را طی می کنم
در سحر های عاشقی چیزی جز عشق نمی نویسم
هیچ حرفی و هیچ کلمه ای جز عاشقی نمی گویم
وقتی دانه های باران بروی پنجره انتظار می نشیند سر تا پا عشق میشوم
شور میشوم و از عشق می نویسم .
وقتی سحر تمام می شود خود را مرده ای در سایه می بینم
باز هم آواز عشق را از نو شروع می کنم
شاید در میان قطرات اشک پنجره ای رو به کمال باز شود .
پ ن : کاش عاشقانه بروم .