سکوت کوچه های غم...
تا انتهای کوچه های بی کسی راه یافته ام
شبهایم خیس است از حسرت و غم
به دیاری که سر سلسله خوبان بودند رفته بودم
رفته بودم تا چراغ هدایتی بیابم
رفته بودم تا عشق بازی بیاموزم
در سکوت خواهش هایم گاهی از چشم می افتادم
ایستاده بودم روی لبه هدایت
اما چه سود؟
ده ها بارمرز سعادت را دیدم
اما چه سود؟
اینک از کسانی که رفته اند انتظار دارم
اینک در سکوت خویش اشک می ریزم
اشک حسرت
اشک غم
اشک ماتم
چه هنگامی بود که آنان قدم به قدم رفتند اما من نتوانستم حتی قدمی بردارم؟
اینک در سکوت کوچه های غم خویش آهسته قدم بر میدارم
من که می دانم سطر سطر این دفتر عاشقی را باید مرور کنم
و باز هم
سکوت
سکوت کوچه های غم.