نفهمیدم...
وقتی که بارانی می شوم ، آسمان در چشمانم غرق می شود
فراموش میکنم هوای ابری را
برمیخیزم تا پنجره های دلتنگی را باز کنم
همیشه وقتی هوای دلم ابری می شود،می ترسم که خاطراتم را گم کنم
غرق در مرور خاطرات بر خزان خویش می اندیشم
خزانی که شاید بهار می بود
امشب باز باران اشکم بر پنجره های دلتنگی میکوبد
دیر زمانی است که این پنجره دلتنگی موضوع انشاء من است
کاش آن زمانی را که همه بهاری می شدند می فهمیدم
حتی رفتن ها و پروازها را دیدم اما نفهمیدم
باز شدن پنجره بهار را بروی یاران دیدم اما نفهمیدم
سروهایی که جاودانه بر زمین می افتادند و بهاری می شدند دیدم و نفهمیدم
همچو برگهای نحیف و کم طاقت زرد شدم و از شاخه های درختان بهاری جدا شدم.
بغض نوشت : کاش می فهمیدم