چشم انتظار...
دلم برای آمدنت بی تاب است
چشمهایم همیشه منتظر توست
برای آمدنت همیشه لحظه شماری می کنم
هر روز دعا میکنم
چشم به راهت نشسته ام
هر وقت که کاروانی از شهدا در راه است چشمهایم را فرش راهشان میکنم...
چرا که تمامی آنها فرزندان من اند
دیگر چیزی نمی گویم
نکند شکوه باشد
نکند که تو ناراحت شوی
مهر سکوت بر لبانم می زنم.
و چاره ای جز خیره شدن به راهی که تو روزی از آن باز خواهی گشت ندارم...
ای کاش پدرت بود و بار سنگین غمها را به تنهایی به دوش نمی کشیدم.
می دانم وقتی که بیایی شبهای سرد و خسته مرا گرما می بخشی
می دانم وقتی که بیایی زندگی تاریکم را روشنایی می بخشی...
شبها که در سکوت و تاریکی خانه می نشینم
به تو می اندیشم
به لالایی هایی که در گوشت نجوا می کردم
وقتی که خوابم می برد با طنین صدای تو بیدار می شوم
از جا برمیخیزم شاید امروز چشمان چشم براهم به حضور تو روشن شود...
بغض نوشت : چند تکه استخوان چگونه مرحم زخم دل مادرم می شود ؟