چشمانت...
به چشمانت می نگرم
تو به دنیا عمیقتر نگاه میکنی
هیچ چیز بزرگ و کوچکی بی دلیل از زیر نگاه تو عبور نمی کند
چشمهایی که همانند باران بهاری می بارد و زمین را سیراب می کند
گاهی چشمانت با ما حرف می زند
نگاه میکنی بدون اینکه کلمه ای بگویی
گاهی اوقات چشمانت نگران است
وقتی خاطراتت را بیاد می آورم با ذوق و شوق آنها را مرور می کنم
خدا عجب نقاش ماهریست رفتنت را در زیباترین حالت نقاشی کرد
چشمانت همیشه مهربان و نمناک بود
چشمانت وقتی که قرآن میخواندی لرزان بر سر سفره دل می نشست
و اینک قلبی که برای دلنگرانی هایت نتپد ساده و ناسپاس است
دلم میخواست این را برای مادرت بنویسم
مادری که چشمانش برای چشمان تو آنقدر خیس ماند تا کم سو شد
چقدر دوست دارم که التماست کنم برایم تعریف کنی
لحظاتی را که برای این لحظه به انتظار نشستی
اما حیف فرصت جبران ندارم
فقط دلخوش به خاطراتت هستم
حیف که از چشمانت خجل هستم .
حیف