او رفت...
خورشید گونه می ایستاد آن بالا بی واهمه نور ساطع میکرد..
نور تعارف میکرد به همسنگرانش..
با خویش بیگانه بود و باهمه یگانه ..
دغدغه اش تنها جنگ بود..
آن روزها اما جانش را بر کف نهاده بود..
بی تعارف ..
مدام بی آنکه بدانیم دارد از دست می رود..
آرام و به آهستگی رفت
رفت ...
در غروبی غم انگیز..
او رفت با نگرانیهایش از آینده مردمان این سرزمین..
او رفت با نگرانیهایش ..
او رفت با نگرانیهایش برای بچه های کوچکی که از جنگ هیچ نمی دانند.
هیچ.
او رفت با نگرانیهایش
او رفت با نگرانی از آینده...
در غروبی غم انگیز
بی آنکه چشم از ما بردارد...
باری او رفت اما اینک از جان تک تک ما سربرآورده است .
او درون ما ریشه دوانده ..
او
او خود را فدای حال ما کرد .
او گذشته اش را فدای حال کرد ..
پ ن حال ما چه کرده ایم؟