عاشق سرگشته...
همیشه غریبم..
غریب شبیه به آشنا..
چقدر خسته و تنهایم.
چقدر احساس غربت میکنم..
قصه کتاب قطورم پر است از غصه های یاران.
رفیقان نیمه راه..
.اگر چه تمام عمر فکرم شده عاشقی..
حال چه فرقی میکند .
مجنون باشم یا رامین ویس باشم یا فرهاد..
مهم معشوق است .
حکایت من حکایت عاشقی سرگشته است که به وصال نرسید.
و درد این فراق تا آخر عمر با من است..
امشب قرار نیست معمامی مبهمی بازگویم..
کسی که یک جای کارش لنگ میزند نه عاشق است نه مجنون..
بلکه درمانده است درمانده..
امشب باز می نویسم..
از سودای دل..
از ستم عشق...
از عهدی که بستم..
من امشب با غم خود بنشستم..
دیده پر خون و دل سوزناک..
خدایا آرزو مندم آرزوی وصال یار .
خدایا
خدایا..