قصه خاک...
می خواهم قصه خاک پر غصه ای را روایت کنم...
از کجا شروع کنم و از کجایش بگویم..
نمی دانم..
فقط میدانم که هر چه ساده تر بنویسم ، هم دل می شوی..
گفتنش سخت است اما میدانم که عده ای با تمام وجود لمسش کرده اند.
روایت روایت خاکیست که گرم بود و سرخ شد..
خاکی که بوی باروت گرفت و رنگش سرخ شد...
خبر شهادت جمله ای بود که خیلیها انتظارش را می کشیدند..
اینجا شهادت را با تمام وجود میتوان لمس کرد...
اینجا جوانان، خود یکی پس از دیگی با خاک هم آغوش می شدند..
آری اینجا شلمچه است ..
کربلای ایران...
کربلای خاک و خون...
اینجا خرمی و طراوتش را مدیون لاله های سرخیست که هر روز از آن میرویند..
جایی که وجب به وجب خاکش یک دنیا حرف برای گفتن دارد...
از ذکر شبانه دلاور مردانی که جانشان را بی منت در طبق اخلاص گذاشتند.
اینجا بی ارزشی خاک معنا ندارد..
اینجا خاکش کیمیایی است که معجزه میکند .
باری اینجا شلمچه است
کربلای ایران..