سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

همه چیز آبی....

 

ساکش را برداشت..پیشانیم را بوسید...چشمهای آبی رنگش روشن تر از همیشه می ماند.از زیر قرآن ردش کردم.آبی که در کاسه سفالی آبی رنگ بود رو پشت سرش پاشیدم..سرش را پایین انداخته بود.. او رفت ..او میرفت تا جایی که میتوانست..او رفت و من با چشم دل بدرقه اش کردم..باید به خدای سپیده دم و سحرگاهان تکیه میکردم تا بتوانم جوانم را بدرقه کنم..آخرین بدرقه ...پدرش سجاده را پهن کرده بود.تسبیح اش را پایین مهرش جابجا کرد و آماده نماز شد...شروع کرد...الله اکبر..الله اکبر............حی علی خیر العمل...زنگ در خانه بصدادرآمد.چادرم را برداشتم که بروم.با دست اشاره کرد که من میرم...وارد حیاط که شد غرش آسمان هم شروع شد رگبار بهاری و صدای رعد...پالتو را روی سرش کشید و بطرف در رقت .حاج احمد بود.وارد حیاط که شدند حاج احمد بسته ای بدستش داد و او را بوسید.عقب عقب رفت و کنار حوض نشست.کاسه سفالی آبی رنگ در لبه حوض پر شده بود از قطرات باران بهاری..من از پنجره دیدم که چشمان آبی پسرم حرفهای ناگفته زیادی داشت که با پدر بگوید.

.هنوز هم در خواب او را بدرقه میکنم .گاهی با اشک گاهی با هق هق....