سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ستارگان دوکوهه

اینجا دفتریست از خاطرات بی قراریم. یک پلاک و یک سربند دارم. حسرت بی سنگریست دفتر دلداده گیم

آزادی یه نفر...

سکانس اول ..تو میدون انقلاب بود که نشستم تو تاکسی هوا خیلی گرم بود راننده تاکسی تند تند داد میزد آزادی یه نفر آزادی یه نفر .....
خدا خدا میکردم اون یه نفر هر چه زودتر پیدا بشه و تاکسی حرکت کنه .
وقتی اومد کنارم نشست یه سلام محبت آمیزی کرد جالبه از بقیه مسافرا هم عذرخواهی کرد ..
با اولین نگاه شناختمش همکلاسی سابقم بود بقول بچه ها از اون بچه مثبتا .
جواب سلام رو دادم و برای اینکه سر صحبت باز بشه پرسیدم خب آقای نیک سیرت چه خبر چه میکنی؟
با تعجب نگام کرد بعد کمی دقت گفت آه خدایا شمایید آقای........
و گفت هنوز دارم تکلیفهای عقب مونده رو انجام میدم .
هر حرفی که از دهنش در میومد با لبخندی همرا بود
وقتی به چهره ات نگاه میکر داحساس خوبی پیدا میکردی ..
سر نواب بود که به راننده گفت پیاده میشم .
دست کرد تو جیب پیراهن خاکیش البته خاکی رنگ چنتا اسکناس بود .
اونها رو گرفت طرف راننده و گفت بفرمایید کرایه این دوست بنده رو هم حساب کنید ..
دستشو گرفتم و گفتم نه نه شما بفرمایید من حساب میکنم .
خلاصه نتونستم حریفش بشم و کرایه منو تا انتهای مسیر حساب کرد .
و موقع خداحافظی گفت که امیدوارم صحیح و سلامت به آزادی برسید .
اون وقت متوجه منظورش نشدم . ......
 
 
 
سکانس دوم.. وقتی پیکر مطهر شهید نیک سیرت روی دستان انبوهی از مردم شهر و محله همچو گل نیلوفر رقص کنان به سمت آرامگاه ابدیش میرفت یاد اون خاطره و تاکسی افتادم .
من ازش نخواسته بودم که بره جبهه من ازش نخواسته بودم که کرایه تاکسی منو حساب کنه
اما اون شهید شد اما اون کرایه تاکسی منو تا انتهای مسیر حساب کرد
اون خونش رو داد تا من سالم و سلامت به انتهای مسیر (آزادی) برسم .
شهدا با اهدای جانشون و دادن خون سرخشون آینده و حال ما رو بیمه کردن . -
اونها کرایه تاکسی ما رو تا رسید به مقصد حساب کردن .
نکنه غفلت کنیم
نکنه یادمون بره و وسطای راه پیاده بشیم و پول شهدا رو حروم کنیم .
نکنه شهدا نگران نرسیدن ما به سر منزل مقصود باشن .
نکنه...